آبدارچی

چقدر دوست داشتم ازش بپرسم آقای محترم این خانوم قراره آبدارچی بشن… روزه گیر بودن یا اعتقادات  شوهرشون چه تاثیری در رنگ و عطر و طعم چای یا رعایت بهداشت در آشپزخونه میتونه داشته باشه؟ بهتر نیست بپرسید آیا این خانوم بیماری خاصی نداره؟آیا بهداشت رو رعایت میکنه؟ آیا نظافت شخصی شو رعایت میکنه؟

خدایا ما کجاییم……

پی نوشت: از مسافرت برگشتم جای همگی خالی سر حال و قبراق در خدمتتون…

اینم عکس جدید اشکان برای دوستانی که اعتراض کرده بودن چرا عکس ازش نمیزارم…

 

              

 

ادامه مطب

خرافات

از دور که دیدمش ….لای یه پتوی صورتی…. با ذوق به اشکان گفتم وای اشکان فکر کنم اون یه نوزاده میخوای ببینیش؟ اشکانم گفت: اره

نزدیک که شدم به خانوم جوون و مرتبی که بغلش کرده بود گفتم: ببخشید نوزاده لای پتو؟ (آخه تو این هوای گرم که آسفالت میچسبه به کف کفش! تا خرخره لای پتو بود!) گفت: بله!

 گفتم: میشه ببینمش؟ گفت: بله و پتو رو که از روی صورتش زد کنار… شوکه شدم …دو تا ابروی پهن روی صورت بچه ای که مادرش گفت ۲۸ روزشه! گفت: مادربزرگش مداد کشیده که ابروهاش پر پشت شه! اون ابروهای کلفت تموم ملاحتی که باید صورت یه نوزاد داشته باشه ازش گرفته بود!

تموم ذوقم برای این که یه نوزاد رو با چهره آسمونی نشون اشکان بدم در نطفه خفه شد!!!!!!!!! حتی یادم رفت بپرسم اسمش چیه!

یاد همسایه پیری  افتادم که وقتی اشکان به دنیا اومد گفت: تو چشماش سورمه بکش بزار چشماش درشت شه! به ته حلقشم کره بمال بزار صداش خوب شه!!!!

 

                          بدون شرح!

 

پینوشت: چند روزی دارم میرم مسافرت…. اگه محبتهاتون رو بی جواب میزارم دلیل بی مهری نیست بی اینترنتیه!!!!

ادامه مطب

من از جنگ متنفرم…

با زنگ تلفن تشویش میریزه تو دلم. اون طرف خط یکی با صدای لرزون میگه دیگه نمیتونم و زار زار گریه میکنه.. از لحن کلامش میشناسمش … میگم چی شده عزیزم.. میگه خانوم من میخوام خودکشی کنم… قلبم میریزه پایین… میگم: تنهایی؟ با گریه میگه: نه مامانم هم خونه است! میگم: چرا خودکشی؟ میگه: آخه من عقب افتاده ام… میگم: کی گفته؟ میگه: مامانم… میگم: تو مگه امروز امتحان نداری؟ میگه: چرا….میگم: گوشی رو بده به مامانت ببینم…

.

.

.

 

تبعات جنگ تا کی میخواد گریبان گیرمون باشه… تا کی باید تقاص پس بدیم؟

 پدرش مجروح شیمیاییه… و خودش فرزند جنگ… مادرش بارداری پر استرسی رو گذرونده چون تو همون دوران شوهرش مفقودالاثر میشه و اسیر عراقی ها… استرسهای بارداری تاثیر نامطلوبشو روی جنین میزاره… کولیت شدید روده و خونریزی معده و  کند ذهنی… شوهرش شیمیایی شده و به سختی میتونه کار کنه… ارتشیه و حتی یه خونه هم از خودشون ندارن… گاهی حتی از پس خرج داروهای شوهرش بر نمیاد چه برسه به مخارج زندگی که کمرشکنه……

میگم: چه کردی با این بچه که خیال خودکشی به سرش زده؟ چرا بهش گفتی عقب افتاده…

پلک میزنه و اشک عین سیل از چشماش میریزه…. میگه میدونی خسته شدم… خسته! با یه شوهر علیل با یه دختر بیمار! با فشار مالی وحشتناک بدون هبچ حامی و پشتیبانی…  امروز با شوهرم هم دعوا کردم گفتم: چرا رفتی جنگ… برای کی رفتی از وطنت دفاع کردی؟ برای کسانی که امروز حالتم نمی پرسن؟ من چه گناهی کردم ؟ تازه عروس بودم که تو رفتی جنگ و بعدم که اسیر شدی….بعدم افتادی گوشه خونه…. لعنت به جنگ… از این زندگی و بچه و … همه چی خسته ام… ای کاش میمردم….

.

.

.

 از خودم خجالت میکشم که یادم رفته که راحتی امروز و امنیتم رو مدیون چه کسانی هستم… فکر میکنم چند هزار خانواده اینطوری تو جای جای وطن داریم که فراموش شدن … افسوس…

 

ادامه مطب