با زنگ تلفن تشویش میریزه تو دلم. اون طرف خط یکی با صدای لرزون میگه دیگه نمیتونم و زار زار گریه میکنه.. از لحن کلامش میشناسمش … میگم چی شده عزیزم.. میگه خانوم من میخوام خودکشی کنم… قلبم میریزه پایین… میگم: تنهایی؟ با گریه میگه: نه مامانم هم خونه است! میگم: چرا خودکشی؟ میگه: آخه من عقب افتاده ام… میگم: کی گفته؟ میگه: مامانم… میگم: تو مگه امروز امتحان نداری؟ میگه: چرا….میگم: گوشی رو بده به مامانت ببینم…
.
.
.
تبعات جنگ تا کی میخواد گریبان گیرمون باشه… تا کی باید تقاص پس بدیم؟
پدرش مجروح شیمیاییه… و خودش فرزند جنگ… مادرش بارداری پر استرسی رو گذرونده چون تو همون دوران شوهرش مفقودالاثر میشه و اسیر عراقی ها… استرسهای بارداری تاثیر نامطلوبشو روی جنین میزاره… کولیت شدید روده و خونریزی معده و کند ذهنی… شوهرش شیمیایی شده و به سختی میتونه کار کنه… ارتشیه و حتی یه خونه هم از خودشون ندارن… گاهی حتی از پس خرج داروهای شوهرش بر نمیاد چه برسه به مخارج زندگی که کمرشکنه……
میگم: چه کردی با این بچه که خیال خودکشی به سرش زده؟ چرا بهش گفتی عقب افتاده…
پلک میزنه و اشک عین سیل از چشماش میریزه…. میگه میدونی خسته شدم… خسته! با یه شوهر علیل با یه دختر بیمار! با فشار مالی وحشتناک بدون هبچ حامی و پشتیبانی… امروز با شوهرم هم دعوا کردم گفتم: چرا رفتی جنگ… برای کی رفتی از وطنت دفاع کردی؟ برای کسانی که امروز حالتم نمی پرسن؟ من چه گناهی کردم ؟ تازه عروس بودم که تو رفتی جنگ و بعدم که اسیر شدی….بعدم افتادی گوشه خونه…. لعنت به جنگ… از این زندگی و بچه و … همه چی خسته ام… ای کاش میمردم….
.
.
.
از خودم خجالت میکشم که یادم رفته که راحتی امروز و امنیتم رو مدیون چه کسانی هستم… فکر میکنم چند هزار خانواده اینطوری تو جای جای وطن داریم که فراموش شدن … افسوس…