از دور که دیدمش ….لای یه پتوی صورتی…. با ذوق به اشکان گفتم وای اشکان فکر کنم اون یه نوزاده میخوای ببینیش؟ اشکانم گفت: اره

نزدیک که شدم به خانوم جوون و مرتبی که بغلش کرده بود گفتم: ببخشید نوزاده لای پتو؟ (آخه تو این هوای گرم که آسفالت میچسبه به کف کفش! تا خرخره لای پتو بود!) گفت: بله!

 گفتم: میشه ببینمش؟ گفت: بله و پتو رو که از روی صورتش زد کنار… شوکه شدم …دو تا ابروی پهن روی صورت بچه ای که مادرش گفت ۲۸ روزشه! گفت: مادربزرگش مداد کشیده که ابروهاش پر پشت شه! اون ابروهای کلفت تموم ملاحتی که باید صورت یه نوزاد داشته باشه ازش گرفته بود!

تموم ذوقم برای این که یه نوزاد رو با چهره آسمونی نشون اشکان بدم در نطفه خفه شد!!!!!!!!! حتی یادم رفت بپرسم اسمش چیه!

یاد همسایه پیری  افتادم که وقتی اشکان به دنیا اومد گفت: تو چشماش سورمه بکش بزار چشماش درشت شه! به ته حلقشم کره بمال بزار صداش خوب شه!!!!

 

                          بدون شرح!

 

پینوشت: چند روزی دارم میرم مسافرت…. اگه محبتهاتون رو بی جواب میزارم دلیل بی مهری نیست بی اینترنتیه!!!!