آرامش قبل از عمل!

یکی از اصول اولیه پرستاری قبل از عمل آرامش دادن به بیماره!

قراره یه جراحی کوچیک سر پایی بشم. برداشت یه کیست کوچک از زیر پوست. طبق عادت نیم ساعت زودتر از وقتی که دارم میرسم مطب که خانوم منشی میگه امروز دکتر یک ساعت دیرتر میان چون کار دارن! یک ساعت و نیم معطل میشم تا دکتر بیاد. بلاخره وقتی میرم تو دکتر کلی کرم روز و شب و سحر و قبل از طلوع و بعد از فجر و لایه بردار و ضد چروک و…. غیره برام مینویسه و میگه چند لحظه بیرون بنشینید تا خانوم منشی برای جراحی صداتون کنه. یک ساعت دیگه بیرون میشینم !

میگم خانوم من بچه هام تنها خونه هستن من وقت اول رو گرفتم که معطل نشم! خانوم منشی میگن آخه اگه همون نفر اول جراحیت میکرد زمان میبرد چون دکتر دیر اومده صدای مریض ها در میومد! بلاخره بعد از کلی خواهش و تمنا میرم تو.

روی تخت جراحی دراز کشیدم و دل تو دلم نیست که اشکان و نگار تنها تو خونه چه میکنند… خانوم منشی ده دقیقه ای با در کمد کشتی میگیره اما نمیتونه در کمد رو باز کنه! میگم اگه بتادین میخواهی  بگم رامین بره بخره! میگه نه! نخ جراحی تو کمده! تازه درشو رنگ کردیم باز نمیشه! بلند میشم و با هر بدبختی هست با یه پیچ گوشتی در کمد رو باز میکنم! میگه وای قفلش خراب نشه! میگم نه بابا این قفلها ۴۰۰ تومنه و تو دلم میگم آقای دکتر تون که قبل از عمل! واسه یه کیست از لپه کوچیکتر از ما کلی پول گرفتن! بلاخره دوباره رو تخت دراز میکشم وقتی ترالی حامل وسایل جراحی رو میزاره کنارم یه روزنامه مچاله شده زرد رنگ رو ست جراحی نظرم رو جلب میکنه نیم خیز میشم و باورم نمیشه که گازها رو تو روزنامه استریل کردن! وقتی اعتراض میکنم میگه: خوب روزنامه میره تو دستگاه استریل میشه دیگه! میگم: بابا روزنامه سرب داره! میگه: به دکتر بگید و آقای دکتر از فرانسه اومده فکل کراواتی در جواب اعتراض من میگن: بله بله خیلی بده خانوم دیگه گاز رو تو روزنامه استریل نکنید! (و احتمالا یواشکی من یه چشمکی به خانوم منشی میزنن که الکی گفتما!) و تموم مدت جراحی از همکارهایی مینالن که قسم پزشکی شون رو فراموش کردن و فقط واسه پول کار میکنن! و به تنها چیزی که توجه نمیکنن حق و حقوق مریضه!!!!!

 دلم میخواد بگم بد نیست یه نگاهی توی آینه بندازید فکر کنم یکی از همون ها خود شمایید! اما…

راستی دایی مهدی هم شنبه در اهواز کارگاه رایگان دارن اگه کسی خواست بگه من آدرس محل رو بزارم… برای رفتن و شنیدن حرفاش لازم نیست که اعتیاد به مواد مخدر یا سیگار یا مشروب یا هر چیز دیگه ای داشته باشی این کلاسها روح رو پالایش میکنه که به نظر من همه مون به پالایش روح نیازمندیم…

ادامه مطب

راننده آژانس

میان سال به نظر میرسه گرچه تموم موهاش عین برف سفیده… راننده آژانسه….

میگه خانوم شغل ما پر از استرس و مشکله … هموطن هامون  هم که چی بگم مردم آزارن… باور کنید همین دیروز یه آقای بسیار شیک و ظاهرا متشخّص اومد تو آژانس ما  گفت ببخشید اگه راننده تون این بسته رو  ببره تا بانک صادرات میدون طالقانی کرج  و دو تا شناسنامه مال من و خانومم رو بیاره اینجا چقدر میگیره؟ صاحب آژانس گفت ۸۰۰۰ تومن. اون آقا هم گفت باشه پس شما این مدارکو ببرید وقتی شناسنامه ها رو تحویلم دادید ۸۰۰۰ تومن رو میدم. چون نوبت من بود سوار ماشین شدم و  تا کرج رفتم. یک کیلومتر دورتر از بانک جای پارک پیدا کردم ماشین رو پارک کردم و پیاده تا بانک رفتم. وقتی رفتم تو بانک گفتن آقای نجفی که من براش نامه رو آورده بودم رییس بانکه و اتاقش طبقه بالاست رفتم بالا و نامه رو تحویل دادم تا رییس بانک نامه باز کرد و خوند عصبانی شد و نامه رو پاره کرد و گفت کی این نامه رو به شما داده؟

با ناراحتی گفتم وای چرا پاره کردید من راننده آژانسم و باید الان شناسنامه اون آقا و خانومشو ببرم. رییس بانک گفت بابا مردم دیوانه شدن! این چهارمین نامه ای هست که این آقا تو این هفته برام فرستاده. گفتم حالا چی نوشته گفت نوشته: آقای نجفی من ۱۵۰ میلیون تومن پول احتیاج دارم به نظر شما چیکار کنم؟ خلاصه دردسرتون ندم دست از پا دراز تر برگشتم آژانس و هم وقتم تلف شد هم ۲۰۰۰ تومن بنزین سوزوندم!

 

نمیدونم این جور آدما از آزار دادن دیگرون چه لذتی میبرن!

 

پی نوشت: خوشبختانه من صحیح و سالمم و چیزی که باعث شده بود پست مرگ رو بنویسم صحت نداشت! (برای دوستای خوبی که نگرانم بودن)

پی نوشت دو:  اشکان کوچولو داره تو تب میسوزه  حسابی سرما خورده . من به اثر انرژی گروهی سخت ایمان دارم لطفا براش دعا کنید.

 پینوشت سه: که از همه مهمتره یه فرشته که داییمه داره از اونور آب میاد ایران و سه شنبه شب  میرسه مژده به اونایی که درگیر اعتیادن و یه جورایی منتظر یه بهونه تا بزارنش کنار به محض این که رسید شماره موبایلشو یا روزایی رو که کلاس رایگان داره (کارگاه آموزشی دوازده قدم برای ترک اعتیاد) میزارم اینجا

پینوشت چهار:  علت غیبت طولانیم مریضی کامپیوترم بود موس و کیبوردم به خاطر مشکل مادربورد سوخته بودن!

 

 

ادامه مطب

ترس از پیرمرد…

توی اتاق مشغول ماشین بازیه که یه دفعه به طرف من میدوه و  می یره تو بغلمو با صدایی که وحشت توش موج میزنه میگه: مامان آقا پیرمرد! میگم کو؟ پنجره رو نشون میده … کمی لای پرده بازه! میگه اونجاست…. قلبم میریزه پایین… 

اولین بار خودم برای این که لباسشو بیوشه بهش گفتم که آقا ییرمرد داره از لای یرده نگاهت میکنه … حالا میفهمم چرا روزها تا من پرده اتاق خوابو میزنم کنار تا از گرمی و نور خورشید لذت ببرم فورا پرده رو میکشه! از دست خودم حرصم میگیره… با عشق به سینه ام فشارش میدم و لبامو به موهای تاب خورده طلاییش میچسبونم… باید یه جوری این ترسو از بین ببرم…

مثلا خواستم از چیزی حساب ببره که ترس نداره! غافل از این که در ذهن کوچک اشکان غول و دیو و لولو و ییرمرد مفهومشون یکیه… و اما در ذهن من ییرمرد یه آدم مهربون و گاهی خیلی نحیفه که آزارش به کسی نمیرسه! و تفاوت برداشت ما از این موضوع باعث این ترس شده… میرم تو بچه گی… وقتی هم سن و سال اشکان بودم هر بار رعد و برق میشد بابا منو میبرد توی حیاط و میگفت ببین چه صدای قشنگی میاد ببین آسمون وقتی برق میزنه چقدر قشنگ میشه ببین صدای بارون چقدر دلنشینه و همین باعث شده که همیشه صدای بارون و رعد و برق برام لذت بخش باشه…چشمامو میبندم و تو دلم از خدا به خاطر داشتن بابای به این خوبی تشکر میکنم… بغلش میکنم پرده رو کنار میزنم و سعی میکنم با آرامش براش توضیح بدم که دیگه پیرمردی وجود نداره تا ازش بترسه . به خودم قول میدم که دیگه هیچ وقت برای راحتی کار خودم و رسیدن به هدفم اشکانو از چیزی نترسونم…

 

 

 

ادامه مطب