مرگ…
نگاهمو از توی آیینه میدوزم توی چشمام…چشمایی که هرگز نتونستن هیچی رو از من پنهون کنن… میگن مرگ از رگ گردن به آدم نزدیکتره و من نگاهمو از روی چشمها برمیدارم و به رگ گردنم نگاه میکنم…. تا به حال انقدر عمیق بهش فکر نکردم… گردنمو نمیگم مرگ و میگم… فکر میکنم ازش هیچ هراسی ندارم چون میدونم مرگ یعنی رهایی از کالبدی که توش گرفتار زمان و مکانیم… بغضی ناخواسته راه گلومو میبنده درست نردیک همون رگ گردنم… فکر میکنم با نبودنم اشکان کوچکم چقدر سخت میتونه با دیگران کنار بیاد… بغضم عمیقتر میشه… حس میکنم درسته که مرگ رهاییه اما دیگه دستت برای کمک کردن به اونایی که تو این دنیا محتاج حضورتن کوتاهه… به کرده هام فکر میکنم و این که ترسی از کارنامه ام دارم یا نه! حسی گرم و آرامبخش تموم وجودمو میگیره … حسی که به من میگه خوشحال باش که درسته تو سالهای قبل شاگرد شیطون و حرف گوش نکن این کلاس بودی اما الان مدتهاست که دیگه رفتار درستت اشتباهات قدیمتو از یاد برده… با این که اون بغضه تا شب توی گلومه اما اون حس خوبه مثل هاله ای گرم تموم وجودمو گرفته و به روجم آرامش میده. حس میکنم چه خوبه که آدم وقتی میفهمه که رفتن نزدیکه دلش از کارنامه اعمالش قرص و محکم باشه… گاهی لازمه تلنگری تا به یادت بمونه که مرگ از رگ گردن هم بهت نزدیکتره تا خوبتر ببینی و بهتر بشنوی و زیباتر عمل کنی… تا سعی کنی که کوله بارت به جای بغض و کینه و تنفر پر باشه از عشق و عشق و عشق…. راستی پیشاپیش عیدتون مبارک…