میگم بابا من که هیچ جوری به مهریه اعتقاد ندارم. مهر خودم هم ۱۴ تا سکه طلا به نبت ۱۴ معصومه… آخه اون مردی که از ترس مهر بخواد منو نگه داره!  میخوام صد سال کنارم نباشه. اون مهری مهمه که به دل طرفین بیفته نه مهری که رو یه تیکه کاغذه! میگه: آره منو بگو که خیالم راحت بود این مهر بالا پشتوانه زندگیمه…  همه چی مو باختم… مهرم رو هم مجبور شدم ببخشم …

پی نوشت: راستش بعضی از کامنتای پست قبلیم منو بر آن داشت که امروز سر کلاس از بچه ها در مورد سوالام نظر خواهی کنم. دلیلش وجدان دردی بود که از دیروز گریبانمو گرفته بود که نکنه یه درصد من با این کارم دلی رو شکونده باشم… جالب بود  به محض ورودم به کلاس به بچه ها گفتم کاغذ در بیارن تا به یه سوالم جواب بدن… بچه ها که به این جور خل بازیهای من عادت دارن  کاغذ در آوردن و گفتن: کاغذ کوچیک کافیه ؟  گفتم: آره فقط میخوام بنویسید که سوالات من در مورد زندگی شخصیتون ناراحتتون میکنه یا نه! باورتون نمیشه کلاس از خنده منفجر شد! گفتن: خانوم چرا بنویسیم؟ میگیم که نه! آخه چرا باید ناراحت شیم؟ هزار بار قسمشون دادم تا جایی که مطمئن شدم که به هیچ وجه ناراحت نمیشن. انگار یه بار بزرگ از رو دوشم برداشته شد…

پی نوشت دو: راستی اینجا هم به روز شد.