تولدم مبارک!

 چقدر  زود روزای قشنگ کودکی گذشتند… اون موقع ها که نوجوون بودم برام چهل سالگی یه عمر بود… همیشه فکر میکردم آدمای چهل ساله خیلی بزرگن! و حالا که فردا شب خودم وارد چهل سالگی میشم باورم نمیشه که ۳۹ سال از زندگیم گذشته… خدایا شکرت…

ببخشید من مسافرتم و نمیتونم خوب ازتون پذیرایی کنم… سال نوتون مبارک… براتون سال خوب و پر برکتی رو آرزو میکنم… امیدوارم که زندگی تون لبریز عشق باشه و عشق …که عشق با خودش همه چی میاره… سلامتی …برکت….شادی… مهربونی… دل خوش…

راستی طناز عزیزم درست سه روز مونده به عید چهارصد هزار تومن داد که دادم به یه نیازمند… دوست دارم همینجا از ته دل برای خوشبختی اون و علیشاه نازنین دعا کنید…

                                               تولدم مبارک….

ادامه مطب

خونه تکونی دلها…

دستمال نمدارو به آرومی میکشم رو جلدش… انقدر آروم که خاطراتم دردشون نیاد… هر چقدر سعی میکنم با باز کردن آلبوم مبارزه کنم نمیشه و دستم نا خودآگاه  آلبومو باز میکنه…  و یکباره منو میکشه تو دنیایی که  همه آدماش خوب و مهربون بودن… دنیای زیبای کودکی… از دیدن چهره های شاد در کنار هم تو روزای مختلف مثل سیزده بدر یا تعطیلات تابستون یه جوری مست میشم.. عین فیلمای کارتون که طرف کشیده میشه تو کتاب… روحم  مکیده میشه توی عکسا…. با خودم فکر میکنم چی شد؟ چرا فامیلی که همه به روابطشون غبطه میخوردن باید سر چیزای هیچ و پوچ و مادی اینجور از هم پاشیده شن؟ تو چشمای آدمای توی عکس خیره میشم… فقط عشق میبینم و عشق… هیچ جایی اثری از کینه نیست…

صدای زنگ در منو از تو آلبوم و خاطرات کو دکی و نوجوونی میکشه بیرون و برم  میگردونه تو دنیایی که آدماش سر چیزای بی ارزش حاضرن سالهای سال عشق و محبتو دور بریزن… تو دلم میگم  به عنوان بچه بزرگ خونه هرگز اجازه نمیدم هیچ چیزی رابطه بین ماخواهر برادر و بهم بزنه… و به خودم قول میدم که نزارم نامهربونی در هیچ لباسی وارد دلهای عاشقمون بشه…

این روزا روزای خونه تکونی خونه هاست… اما هیچ فکر کردید که دلهامون از همه جا بیشتر نیاز به خونه تکونی دارن؟ همونجا تو قلبت.. درست پشت اون دریچه توی اون صندوق قدیمیه… یه بقچه هست که توش کینه های چند ساله تو قایم کردی که هر بار دلخوری پیش میاد میری سرش در صندوق رو باز میکنی بقچه رو از توش در مباری میزاری رو پات و قبل از گذاشتن دلخوریه تموم کینه ها و دلخوری ها قبلی رو یه بار دیگه مرور میکنی و بعدش سنگین از بار اونهمه نفرت کینه جدید رو هم اضافه میکنی و در بقچه رو خوب گره میزنی و میزاری تو صندوقچه و درشم یه قفل میزنی.. همین امروز قبل از هر کاری در صندوقو باز کن و بقچه رو درسته بنداز تو یه کیسه زباله و شب قبل از ساعت نه بزارش دم در… در صندوقچه رو هم باز بزار  تا از عشق و محبت لبریز شه و انوقته که عین ابرا سبک میشی… و یه عمر حمالی بار سنگین غم رو نمیکنی!!!!!

راستی بچه ها این فونت ریزه یا زیادی درشته؟ یا خوبه!

راستی فکر کنم شهردار تهرون دو خط  پایین پست قبلی منو خونده و در پی همین خوندن دلش به رحم اومده و برای هر کدوم از معلمها ۸ تا دونه بلیط اتوبوس فرستاده! درون شهری! که فکر کنم دونه ای ده یا بیست تا تک تومنه! واقعا که وقتی مدیرمون گفت که ۸ تا بلیط هدیه شهرداری تهرون! همه معلمها بدجوری بهشون برخورد و همه گفتن نمیخوایم!  شنیدم خیلی از مدارس دیگه هم این هدیه ناقابل رو پس فرستادن!سالی که نکوست از بهارش پیداست اولین عیدیمون که ۸ تا بلیط باشه وای به حال بعدی ها!

ادامه مطب

حمال یعنی چی؟

وارد کلاس که میشم ناراحتی رو که در فضا موج میزنه حس میکنم. بچه ها لبریز انرژی منفی هستن…با دلتنگی میگن: خانوم دیدین معلم … زنگ قبل سر کلاسمون نیومد از دستمون دلخور بود میگه ما شیطونیم! و بی ادب! در حالی که ما از دست اون ناراحتیم آخه به دخترهای به این بزرگی فحش میده میگه حمّال ! ما رومون نشد به خانوم معاون بگیم که اون همش به ما توهین میکنه.

 خیلی ناراحتن …  یاد نگار میفتم که یه روز با بغض اومد خونه و از این ناراحت بود که ناظمشون سر صف داد زده بود احمقها ساکت! و نگار میگفت به چه حقی به ما گفته احمق! و فکر میکنم فقط یه شوخی میتونه کمی از ناراحتیشون کم کنه.

میگم: میدونید حمّال یعنی چی؟ نگاهاشون رو به دهنم میدوزن احیانا توقع معنی دیگه ای رو دارن که من با آرامش میگم یعنی حمل کننده. خوب مگه صبح کوله پشتی هاتون رو نمیندازید رو کولتون پس حمالین دیگه!

میخندن و اون خشمی که تو نگاهشون بود کمرنگ میشه. یاد اون خانوم معلم و مشکلات زندگیش میفتم. شوهرش به سختی بیماره .. ام اس داره و بسیار عصبی و بهانه گیره. توی خونه شون دائم جنجاله… همه بار زندگی روی دوش اون خانوم معلمه. فکر میکنم اون خانوم دیگه کاسه صبرش لبریز شده … البته تحمّل این بچه ها هم کمی مشکله…( بچه که چه عرض کنم دختر خانوم های دم بخت!) به جای درس پرسیدن یک ساعتی در مورد آرامش و عشق و خدا حرف میزنم. انقدر کلاس ساکته که اگه کسی پشت در باشه فکر میکنه من دارم برای یه عده خواب حرف میزنم در حالی که همه مسخ شدن. عشق و خدا و ترکیب این دو با هم همیشه سکر آوره. ازشون قول میگیرم که از امشب هر شب موقع خواب برای کسانی که ازشون بدشون میاد دعا کنن… و آرزوی خوشبختی!  شگفت زده نگاهم میکنن و احتمالا تو دلشون میگن این یکی هم خل تر از قبلیه! زنگ آخر یکی از معلما میگه سر کلاس به بچه هات چی گفته بودی؟ همه تو فکر بودن میگفتن تو بهشون گفتی برای موفقیت و خوشبختی کسانی که ازشون متنفرن دعا کنن…لبخندی میزنم و  تو دلم میگم اینم اگه یه کم رو من حساب میکرد دیگه الان ایمان پیدا کرد که من رسما دیوونه ام!

فرشته های اینترنتی! چیزی به شروع سال نو نمونده. یادتون نره اونایی رو که نمیتونن عین ما هر چی دلشون خواست بخرن… اگه تونستید از یه خواسته تون بزنید و دل یه نفرو شاد کنید و حالشو ببرید…قول میدم خدا تو عیدی هایی که میگیرید دوبله تلافی کنه.

 

 

 

ادامه مطب