همه جور آجیل!

*یکی از همکارام داشت داستان اینو که چی شده که زن دوم شده تعریف میکرد.  البته این اتفاق سالها پیش افتاده و اون الان یه خانوم مسنه و همچنان زن دوم. همینطور که داشت با جدیت داستانشو تعریف میکرد گفت آخه زن اول شوهرم  سرطان داره پسرش هم اس ام اس! داره!!!!  و صد البته منظورش ام اس بود! منتهی انقدر این روزا بازار اس ام اس داغه که قاطی کرد…

*بچه ها کی این یاهو voice  رو دانلود کرده؟ و اگه دانلود کردید راضی هستید؟ برای من دو تا voice mail  اومده نمیتونم گوش بدم!

*قابل توجه همه دوستان برای سفر نگار به مشهد! هنوز اصلا معلوم نیست کی میخوان بچه ها رو ببرن! به هر حال اگرم ببرن اینور سال نیست!!!

*تا حالا کلید اسپیس کی  بورد تون رو کندید ببینید زیرش  چیه؟ یه چیز سفید کوچولو که نمیدونم اسمش چیه! اشکان کوچولو تا سر ما رو دور میدید تندی کلید اسپیس رو میکند و اون چیز سفید کوچولو رو میذاشت تو دهنش اندفعه دیر رسیدیم ظاهرا قورتش داده! کسی میدونه اون چیز کوچولوی سفید رو جداگانه میفروشن یا نه؟ یا من باید برای خاطر اون چیز سفید کوچولو که ندارمش یه کیبورد دیگه بخرم! راستی برای کمک مارک کی بوردم تی وی ام هست ! مدل لب تاپ…

*درست زمانی که خوشحال بودم که آخرین جلسه گذاشتن ایمپلنتم هست و دیگه از شر دندون سازی رها میشم دندون آخریم با خوردن آب یخ درد گرفت و خانوم دکتر گفتن باید روت کانال شه! چه موقع خوبی درست تو خونه تکونی و خریدهای شب عید و زوج  و فرد بودن خیابونها و ترافیک شب عید!

*رامین در مسافرتش در اهواز منزل یه دوست خورشت موسیر خورده و خیلی تعریف میکنه دوستان اهوازی ممکنه دستورش رو بدن ما هم آرزو به دل نمونیم؟

*شنیدم که اخبار سه روزه داره اعلام میکنه ماهیهای قرمزی که در بازارن ممکنه آلوده باشن و شما رو مبتلا به یه بیماری غیر قابل درمان کنن… منم سه روزه ماهی خریدم و اشکان کلی باشون بازی کرده! البته من خودم خبرو نشنیدم امروز یکی بهم زنگ زد گفت رامین هم که این هفته همش مسافرت بود و نتوستم که اخبار موثق رو ازش بگیرم اما اگه شما هم مثل من ماهی خریدید که بچه تون باهاش صفا کنه ردش کنید بره! نیما جان (ارنستوی عزیز) ممکنه از استاداتون بپرسی (استاد ماهی شناسی) که مشکل چیه و خبرشو بدی؟ 

 

ادامه مطب

راز جهنم و بهشت

راهب پیری در حال مراقبه در کنار جاده ای نشسته بود.. به ناگاه رشته افکارش با فریاد مردی سامورایی  از هم گسیخته شد.

سامورایی فریاد زد: ای مرد پیر رمز و راز جهنّم چیست و بهشت کدام است؟

تبسمی بر لب راهب پدیدار شد و گفت: تو گفتی میخواهی از رمز و  راز جهنم و بهشت سر در بیاوری نه؟ سراپا ژولیده ای چون تو؟ تویی که دستها و پاهایت آغشته به چرک و کثافتند؟ تویی که موهایت شانه نخورده و نفست بوی گند میدهد وشمشیرت زنگ زده ؟ بدترکیبی چون تو که ننه اش لباس های مسخره به تنش کرده؟ تو می پرسی که جهنم چیست و بهشت کدامست؟

سامورایی دشنامی  شرم آور بر زبان راند. سپس  شمشیرش را بیرون کشید و بالای سر راهب بلند کرد. رخسار سامورایی به رنگ خون در آمد و رگ های ورم کرده گردنش خبر از عزم جزم او در جدا کردن سر راهب میداد.

 راهب پیر به نرمی گفت: این جهنم است!  

شمشیر سامورایی به آرامی فرود آمد. لحظه ای بیش طول نکشید که وجود سامورایی  به خاطر جرئت این موجود نجیب… موجودی که حیات خود را برای به خاطر آموختن درسی به او به مخاطره انداخته بود سرشار از حیرت… بیم و شفقت و عشق شد. او شمشیرش را در نیمه راه نگه داشت و چشمانش مملو از اشک  حق شناسی شد.. راهب گفت : و این بهشت است…

فکر کنید چند بار در زندگیمون اجازه دادیم که در درونمون آتش خشم عین آتش جهنم شعله ور شه؟ و خودمون و دیگری رو بسوزونه و بعدش پشیمونی برامون بمونه؟

وای چه هفته ای هست این هفته. رامین عین مارکوپولو تموم این هفته در حال مسافرت به شهرهای مختلفه…. میگن مسافرت تنهایی برای زوجین!!!! لازمه تا قدر همو بدونن. من که میدونستم

 

 عکس سمت چپ اشکانه تو کمد! هر کمدی رو میام خونه تکونی کنم میره توش سنگر میگیره…

راستی اگه اینجا نرفته بودید بی زحمت برید هنوز بهش نگفتم…

 

ادامه مطب

مسافرت مشهد

چشمای قشنگ و مهربونشو میدوزه تو چشمام…

میگه: فقط به خاطر این که اون هواپیماهه سقوط کرد؟

میگم: نه فقط به خاطر اون… دلم شور میزنه… میدونم خیلی دلت میخواد بری ولی چیکار کنم که انقدر دوستت دارم… و بغض چند روزه اش در گلو میشکنه… اونقدر هق هقش از ته قلبه که هر کار میکنم نمیتونم جلوی اشکی رو که از گوشه چشمام می غلته و میریزه پایین بگیرم…

میگه: مامان قبول داری که همه چی دست خداست؟پس اونایی که تو رختخوابشون خوابیده بودن و هواپیما خورد به خونه شون چی؟ با استیصال نگاهم میکنه و ادامه میده: آخه زینب میره گفته من باید با مامانت حرف بزنم…  خوش به حالش… نگاهمو به خال بسیار زیر سیاهی که روی گونه راستشه میدوزم… چقدر این خال کوچولو  صورتشو دوست داشتنی کرده …قطره اشکی از کنار همون خالی که من عاشقشم می غلته و میریزه پایین…

 5 ماه بکش درس خونده و تنها معدل بیست کلاس شده… قراره سه نفر اول رو ببرن از طرف مدرسه مشهد … دو سه روزه که زمزمه اش میکنه و من هر بار میگم که: نگار جان آخه چطور دلم طاقت بیاره که تو با مدرسه بری مشهد… اگه قطارتون تصادف کرد چی اگه تو شلوغی حرم زیر پا رفتی چی؟اگه گم شدی اگه مریض شدی…اگه دلم برات تنگ  شد… و …

خدای بزرگ یاد روزایی میفتم که خودم دوست داشتم برم اینور و اونور و مامانم همینطور نگرانم  بود و هر بار هم گله میکردم که چرا نمیزاری برم؟ میگفت: تا مادر نشی نمیتونی بفهمی من چی میگم… حالا من مادر شدم و دخترم نمیتونه منو بفهمه…

میگم: نگارم قول میدم خودم ببرمت مثل اون سال… میگه: آخه اینطوری بیشتر بهم خوش میگذره و من مستاصل میگم: هر چی بخوای به جاش بهت میدم هر چی بخوای… و تو دلم میگم حتی جونمو… بغض راه گلومو بسته میگم: عزیزم نگارم… هر کاری بخوای برات میکنم…هر کاری… و اون فقط اشک میریزه… میدونم که تازه اول مشکلاتمه … بزرگ کردن بچه هزار و یک مشکل داره… باید قوی باشم.. باید بتونم به این باور برسونمش که اجازه ندادن من دلیل نداشتن اعتماد به اون نیست… نداشتن اعتماد به دنیاییه که توشه… 

راستی یه سر به اینجا بزنید بیشتر از این نمیخوام در موردش توضیح بدم…

ادامه مطب