به بهانه شب یلدا

با قاشق میزنم پشت پوست سرخ انار و دونه های انار که از محکم خوردن قاشق دردشون گرفته میفتن تو کاسه… شایدم از این که از اون جای تاریک  اومدن بیرون خوشحالن… نگاهم که  به دونه های انار میفته خاطرات دوران نوجوونی برام زنده میشه… همیشه عاشق انار بودم! هر وقت ته جعبه انار که تو حیاط پشت خونه بود سه چهار تا انار میموند از هولم که تموم شه و یه نصف روز بی انار بمونم میگفتم: بابا انار تموم شد… و بابا هم که ما چشم و چراغش بودیم میگفت: چشم میخرم و عصر یه جعبه انار پشت خونه بود…. یادمه یه روز گفتم: بابا من عاشق انارم و بابا هم گفت: خوب باهاش ازدواج کن!!! و منم تو دلم گفتم کاش به جای  انار اسم یه آدمو!!! گفته بودم!!! همیشه شبای یلدا انار و هندونه و آجیل و آخرشم فال حافظ…  چقدر روزها زود میگذرن… از روزای کودکی و نوجوونیم و عشقای دوره جوونی عبور میکنم و هر دونه انار که میفته توی کاسه منو یه روز به امروزم نزدیکتر میکنه…  

هر سال از اول آذر دغدغه ام این بود که چطور برنامه ریزی کنم که شب یلدا کنار مامان اینا باشم تا اون شبای قشنگ دوباره تکرار شن… امسال چم شده؟  هر بار یاد شب یلدا میفتم قلبم یه جوری لبریز درد میشه انگار گناه منه که انقدر بدبخت و ندار داریم… گفتم امسال اگه مامان اینا نتونن برای شب یلدا بیان  تهرون، هیچ جا نمیرم… نیت کردم بساط شب یلدای یه خونواده رو جور کنم…  یه دفعه به فکر افتادم اینجا بنویسم… بنویسم که اگه هر کدوم از ما یه خونواده بی بضاعتو مهمون شب یلدامون کنیم نه تو خونه مون… نه! بساطشو جور کنیم و به دستشون برسونیم طولانی ترین شب سال یه خانواده بی بضاعتو لبریز شادی کردیم… از وقتی این فکر افتاده تو ذهنم  حالم خیلی بهتر شده… بیایید به هم قول بدیم که امسال شب یلدا  شادی رو مهمون خونه هایی کنیم که مدتهاست رنگشو ندیدن… من همینجا از طرف خدا بهتون قول میدم که این لطفتون صد برابر تلافی میشه…

*نگار هم بعد از مدتها شق القمر فرمود و  آپدیت کرد!

*چرا بعضی از آدمها کپی برابر با اصل ژاور  هستن (ژاور تو بینوایان یادتونه؟) ما یه دونه شونو داریم خدا نصیبتون نکنه انقدر زندگی رو جدی گرفته که اگه روش  بشه حال خدا رو هم جا میاره که چرا مثلا الان پاییزه و کم بارون میاد!!!

*رامین هم از مسافرت برگشت.. از دلداری هاتون ممنون. 

 

اینم یه عکس دیگه از باغ بابا اینا..

             

ادامه مطب

ترس

یادمه اون قدیما که  16…  17 ساله بودم شبا که بابا تو باغ بود و ما کارش داشتیم با دوچرخه  میرفتم  تو باغ دنبالش… هنوزم چشمامو که میبندم  گرمی باد تابستونو رو گونه هام اون موقعی که رکاب میزدم تا به گلخونه ها برسم حس میکنم… دم در گلخونه دوچرخه مو  پارک میکردم و پا میزاشتم تو بهشتی به نام گلخونه… بوی نم که با بوی خاک و سم و عطر گلها قاطی شده بود منو یه جوری مسخ میکرد… بابا رو میدیدم که عاشقونه داره به گلهاش میرسه… و بعد دو تایی برمیگشتیم خونه…  این که چطور من تو ۵۰۰۰۰  متر باغ اون موقع شب تنها نمیترسیدم….به همون اندازه  تعجب آور بود که الان تنها تو ۱۰۰  متر خونه میترسم!  (تنها که نه! نگار و مرد کوچکم اشکان هستند!!) یادمه هیچ چیز نمیتونست منو بترسونه و چقدر اون شهامت لذت بخش بود… اما الان به محض این که رامین زمزمه میکنه که مجبوره یه مسافرت یه شبه داشته باشه دلشوره میاد سراغم که حالا چه کنم؟ کدوم بدبختی رو زا به راه کنم که بیاد پیشم که نترسم!!!  و این محتاج بودن چقدر بده…  گاهی به خودم میگم…آخه یاسمن جون من الهی قربون اون قلب گنجیشکیت برم (اجبارا خودمو انقدر تحویل میگیرم!!!) تو مگه انقدر با خدا رفیق نیستی؟ مگه ادعات نمیشه که آخر روابط حسنه ای با خدا؟ خوب آدم با خدا از هیچی نمیترسه…  انقدر از این حرفا میزنم که دیگه خودم از دست خودم خسته میشم…آخرشم خودم به خودم میگم اه دیگه حوصله مو سر بردی…  اصلا دوست دارم بترسم اونم از هیچی! حرفیه؟  و حالا باز اون داستان داره تکرار میشه رامین مجبوره یه مسافرت یه شبه بره و من باز عزا گرفتم که چه  کنم؟ ای کاش اون خونه لبریز عشق بابا و مامان به جای این که تو اون بهشت برین باشه همینجا وسط این تهرون پر دود و دم بود… اونوقت چه غمی بود؟  اصلا دنبال بهانه میگشتم که برم اونجا… اما افسوس …

 ***شمال جای همه تونو خالی کردم…

*** اشکان از روزی که رسیدیم شمال تا همین دیشب تب داشت و من الان  بیشتر شبیه یه یاسمن له شده ام تا یه آدم!!! درست عین یه موز له شده! برای خوب شدنش لطفا دعا کنید… سرمای بسیار سختی خورده…

*** تو راه یه بچه تصادف هم کردیم! جاده پیچید ما نپیچیدیم!!! که البته خدا رو شکر خیلی خطری نبود!  و همه سالمیم…

اون پایین عکسی از باغ بابا ایناست… 

 اینم گوشه ای از اون بهشت...

 

ادامه مطب

آلودگی هوا…

به این باور رسیدم که برای رسیدن به آرزوهای بزرگ و کوچکت کافیه که تموم تلاشتو بکنی تا آرزوهای ریز و درشت دیگران رو برآورده کنی….  خدا پدر آلودگی هوا رو بیامرزه چون من الان تو آغوش گرم پدر و مادر در هوای دل انگیز شمالم… جای همه خالی…

ادامه مطب