یادمه اون قدیما که  16…  17 ساله بودم شبا که بابا تو باغ بود و ما کارش داشتیم با دوچرخه  میرفتم  تو باغ دنبالش… هنوزم چشمامو که میبندم  گرمی باد تابستونو رو گونه هام اون موقعی که رکاب میزدم تا به گلخونه ها برسم حس میکنم… دم در گلخونه دوچرخه مو  پارک میکردم و پا میزاشتم تو بهشتی به نام گلخونه… بوی نم که با بوی خاک و سم و عطر گلها قاطی شده بود منو یه جوری مسخ میکرد… بابا رو میدیدم که عاشقونه داره به گلهاش میرسه… و بعد دو تایی برمیگشتیم خونه…  این که چطور من تو ۵۰۰۰۰  متر باغ اون موقع شب تنها نمیترسیدم….به همون اندازه  تعجب آور بود که الان تنها تو ۱۰۰  متر خونه میترسم!  (تنها که نه! نگار و مرد کوچکم اشکان هستند!!) یادمه هیچ چیز نمیتونست منو بترسونه و چقدر اون شهامت لذت بخش بود… اما الان به محض این که رامین زمزمه میکنه که مجبوره یه مسافرت یه شبه داشته باشه دلشوره میاد سراغم که حالا چه کنم؟ کدوم بدبختی رو زا به راه کنم که بیاد پیشم که نترسم!!!  و این محتاج بودن چقدر بده…  گاهی به خودم میگم…آخه یاسمن جون من الهی قربون اون قلب گنجیشکیت برم (اجبارا خودمو انقدر تحویل میگیرم!!!) تو مگه انقدر با خدا رفیق نیستی؟ مگه ادعات نمیشه که آخر روابط حسنه ای با خدا؟ خوب آدم با خدا از هیچی نمیترسه…  انقدر از این حرفا میزنم که دیگه خودم از دست خودم خسته میشم…آخرشم خودم به خودم میگم اه دیگه حوصله مو سر بردی…  اصلا دوست دارم بترسم اونم از هیچی! حرفیه؟  و حالا باز اون داستان داره تکرار میشه رامین مجبوره یه مسافرت یه شبه بره و من باز عزا گرفتم که چه  کنم؟ ای کاش اون خونه لبریز عشق بابا و مامان به جای این که تو اون بهشت برین باشه همینجا وسط این تهرون پر دود و دم بود… اونوقت چه غمی بود؟  اصلا دنبال بهانه میگشتم که برم اونجا… اما افسوس …

 ***شمال جای همه تونو خالی کردم…

*** اشکان از روزی که رسیدیم شمال تا همین دیشب تب داشت و من الان  بیشتر شبیه یه یاسمن له شده ام تا یه آدم!!! درست عین یه موز له شده! برای خوب شدنش لطفا دعا کنید… سرمای بسیار سختی خورده…

*** تو راه یه بچه تصادف هم کردیم! جاده پیچید ما نپیچیدیم!!! که البته خدا رو شکر خیلی خطری نبود!  و همه سالمیم…

اون پایین عکسی از باغ بابا ایناست… 

 اینم گوشه ای از اون بهشت...