چه کسی واقعا خدا را دوست دارد؟
مردی در عالم رویا فرشته ای را دید که در یک دستش مشعل و در دست دیگرش سطل آبی گرفته بود و در جاده ای روشن و تاریک راه میرفت…
مرد جلو رفت و از فرشته پرسید: این مشعل و سطل آب را کجا میبری؟
فرشته جواب داد: میخواهم با این مشعل بهشت را آتش بزنم و با این سطل آب، آتشهای جهنم را خاموش کنم.آنوقت ببینم چه کسی واقعا خدا را دوست دارد؟
**** ندای عزیزم امروز پول ریخته بود به حسابم که هم یه گوسفند تو مدرسه سر ببریم و بدیم به بی بضاعتها هم به یه بنده خدایی که نیازمنده کمک کنم.همینجا دستاشو میبوسم و برای خوشبختی این دختر مهربون که همین روزا قراره عروس خانوم بشه دعا میکنم. امیدوارم یه روز بتونم ببینمش…
**** صداش کردم نزدیکم که اومد یواشکی پولی رو که ندا برام فرستاده بود گذاشتم تو مشتش گفتم اینو یه دوست به نام ندا برات داده که مشکلتو بهش گفته بودم… بعدم تندی اومدم اونطرف… نمیدونم چرا وقتی به کسی کمکی میکنم دوست دارم زود از اون صحنه دور شم… نگاه معصومش از ذهنم دور نمیشد…نیم ساعت بعد داشتم از تو راهرو میگذشتم که جلوم سبز شد…
نگاهشو دوخت تو چشمام… گفت: خانوم… تو فرشته زندگی منی… بعدم منو بغل کرد و بوسید.
گفتم: عزیز دلم من که کاری نکردم … هیچ کار… گفتم که اون پولو یه دوست برات داده به نام ندا… چند روز دیگه عروسیشه میتونی برای خوشبختیش دعا کنی…
گفت: میدونی امروز فقط یه صد تومنی پول برام مونده بود… و بازم منو تو آغوش کشید… حس بهشت یعنی همین… یعنی تو آغوش یکی از فرشته های خدا باشی و مثل ابر احساس سبکی کنی… یادمه وقتی پول و بهش میدادم یه آن نگاهم تو چشماش افتاد… تا حالا اونقدر عمیق تو چشماش نگاه نکرده بودم.. تا قبل از این که منو تو راهرو در آغوش بکشه به خدا میگفتم خدایا ممنون که فرشته هاتو سر راهم قرار میدی تا بتونم حس خوب بودن رو تجربه کنم… فرشته هایی مثل ندا و این خانوم… اما از ظهر فکر میکنم گاهی آغوش بعضی بنده های خدا عین بهشته… خود بهشت… لبریز عشق خدا…