امروز میخوام قاطی پاطی بنویسم…

نمیدونم چرا فکر میکنم همه کارهایی که این یه هفته برای مانور زلزله کردم مسخره و بیخوده! از زدن پوسترهای تبلیغاتی گرفته تا نمایش فیلم و سی دی در مورد نحوه پناه گیری و آموزشهای کلاسی و مسابقه و آزمون کتبی! انقدر از صبح دویدم که واقعا رمق ندارم پاشم برم نهار بخورم… فکر میکنم اگه انقدر که ما یه مانور ساده رو جدی گرفتیم بعضی ها خود زلزله رو جدی میگرفتن و تو مقاوم سازی ساختمونها و… یه کم وسواس بیشتری به خرج میدادن اینهمه تلفات موقع زلزله نداشتیم…  ( جای نگار خالی اگه الان پیشم بود میگفت ها مامان! از خودت حرف سیاسی در وکردی!!!)  

*اشکان کوچولو درست یک شب بعد از تموم شدن آنتی بیوتیکش تب کرد! یعنی دیروز! و دیشب تا صبح تو تب سوخت… درست انگار یه کپه ذغال سرخ بغل کرده بودم…. دکتر میگه بچه های مهد کودکی عین بازی مار و پله… تا میان خوب شن دوباره مریض میشن!

*مدتهاست که به گلهام  با عشق آب ندادم نتیجه شم این شده که اونا دچار افسردگی شدن!  احساس میکنم از دستم دلخورن.

*دلم برای شونه های گرم بابا و آغوش پر مهر مامان و چرت و پرت های علیرضا یه ذره شده… خدایا کی این تعطیلات دوستداشتنی ۴ روزه دهه  فجر میرسه! ؟

*به نظر شما آدم تا جوونه با یه جوون سر حال  ولی کم پول ازدواج کنه بهتره یا بمونه تا بترشه و بعد با یه پولدار پیر ازدواج کنه؟  من که با اولی موافقم… چون حوصله نگه داری یه شوهر پیر غرغرو مریض رو ندارم حتی اگه جواهر به پام بریزه…   البته از من که دیگه گذشته ننه!

*اشکان تازه یاد گرفته بگه بغل. امروز گریه میکرد که بغلش کنم چون دوست دارم که بگه بغل گفتم چرا غرغر میکنی حرف بزن تا بغلت کنم. گفت: حرف!

* خودمم از این همه پرت و پلا گویی متعجبم! و شرمنده از این که وقت عزیزتون رو تلف کردم!