وظیفته !

بعضی از آدما وقتی بهشون محبت میکنی کم کم یا یهو! امر بهشون مشتبه میشه که وظیفته و دیگه اگه یه کمی مثل این همکار نازنین ما روشون زیاد باشه فکر میکنن که تو اصلا جزو زیردستاشونی یا گماشته شون! واقعا چرا بعضی ها فرق لطف کردن رو با وظیفه نمیدونن؟ یه زمانی یه همکاری داشتیم که چون نمیخوام شناخته بشه فقط میگم که دیپلمه بود و هنوز استخدام رسمی هم نشده بود ولی ظاهرا خیلی بچه پر رو بود. از اونایی که همش کاراشو مینداخت گردن این و اون و دائم هم توضیح و تفسیر میداد که فلان کار و بهمان کارو کردم. از منم کوچکتر بود یه روزی تو دفتر من گفتم: بچه ها من بیکارم الان کلاس ندارم کسی اگه کاری داره بده من ... اون خانومم نامردی نکرد و یه خروار کارت گذاشت جلوی من و گفت: اینارو مهر کن! چقدر هم من از این کار بیهوده مهر کردن بدم میاد خلاصه مهر کردم و ایشونم انگار من جزو وظیفه ام بوده یه تشکر خشک و خالی هم نکرد و جالب اینجا بود که خودشم راست راست راه میرفت! (توضیح بدم که ایشون معاون یا مدیر مدرسه نبود و یه پست معمولی داشت) من اون روز اون کارو با جون و دل کردم اما ایشون هفته بعد تا منو دید انگار دچار سراب شد که من مهر کن مخصوصشم و باید با یه استامپ همیشه در رکابش باشم!!! با یه حالتی که انگار با گماشته اش صحبت میکنه گفت: خانوم مهر داری! و بعدم یه عالمه کارت گذاشت جلوم منم که همیشه طرفدار صلحم ( که خیلی اوقات کار اشتباهیه!) کارتها رو برداشتم و اومدم تو دفتر و تموم که شد رفتم تحویلش دادم و صد البته که اصلا نگفت مرسی که شما کار منو انجام دادید و من به جاش قدم زدم! واقعا با یه همچین آدمایی چه باید کرد؟ آدمایی که خیلی هم ظاهرشون از ما مسلمونی تره و  هر کی ندونه فکر میکنه که اینا آخر بی عیبهای روزگارن؟

اما جواب پست دیروزم/ استاد جواب داد: وقتی که غریبه ای از راه میرسد و ما گمان  میکنیم که برادرمان است، این لحظه ای است که شب به پایاین میرسد و روز آغاز میشود.

ضمنا خبر دارید که نگار پاش شکسته اگه عیادتش برید شادش میکنید.ممنون

ادامه مطب

هنگام طلوع

استادی شاگردانش را جمع کرد  و پرسید: چگونه میتوانیم لحظه دقیق پایان شب و روز را تشخیص دهیم؟

پسرکی پاسخ داد: وقتی از دور بتوانیم گوسفندی را از سگی تشخیص دهیم.  

 استاد از این پاسخ راضی نبود.

شاگرد دیگری گفت: در حقیقت وقتی میفهمیم که روز شده، که بتوانیم یک زیتون را از یک انجیر تشخیص دهیم.

استاد گفت: تعریف خوبی نیست.

شاگردان پرسیدند: پس چگونه میفهمیم؟

استاد گفت:……….؟

فکر میکنید استاد چه جوابی داد؟  توی پست بعدی جوابشو مینویسم…    

بچه ها راستی فونتم زیادی درشته یا خوبه؟

پی نوشت: نگار هم تا دقایقی دیگر آپدیت میکنه!

ادامه مطب

راهب و روسپی

 با عرض معذرت از این که چند روزی آنلاین نشدم و نتونستم به همه تون سر بزنم… فعلا این داستانو از پائولو کوئلو داشته باشید…

راهبی در نزدیکی معبد شیوا زندگی میکرد. در خانه روبرویش یک روسپی اقامت داشت. راهب که میدید مردان زیادی به اون خونه رفت و آمد میکنند تصمیم گرفت با او صحبت کند. زن را سرزنش کرد و گفت: تو بسیار گناهکاری . روز و شب به خدا بی احترامی میکنی. چرا دست از این کار نمیکشی؟چرا کمی به زندگی پس از مرگت فکر نمیکنی؟

زن به شدت از گفته های راهب شرمنده شد و از صمیم قلب به درگاه خدا دعا کرد و بخشش خواست. همچنین از خدای قادر و متعال خواست که راه تازه ای برای امرار معاش به او نشان بدهد. اما راه دیگری پیدا نکرد و بعد از یک هفته گرسنگی  دوباره به روسپی گری پرداخت. اما هر بار از درگاه خدا آمرزش میخواست. راهب که از بی تفاوتی زن نسبت به اندرز او خشمگین شده بود فکر کرد: از حالا تا روز مرگ این گناهکار ، میشمرم که چند مرد وارد خانه او شده اند!

 و از آن روز کار دیگری نکرد جز این که زندگی آن زن را زیر نظر بگیرد. هر مردی وارد خانه  اومیشد، راهب هم ریگی بر ریگ های دیگر میگذاشت ! مدتی گذشت راهب دوباره زن را صدا کرد و گفت: این کوه سنگ را میبینی؟ هر کدام از این سنگها نماینده یکی از گناهان کبیره ای است که انجام داده ای.آن هم بعد از هشدار من! دوباره میگویم مراقب اعمالت باش!

زن به لرزه افتاد ، فهمید گناهانش چقدر انباشته شده. به خانه برگشت اشک پشیمانی ریخت و و دعا کرد: خدایا کی رحمت تو مرا از این زندگی مشقت بار رها میکند؟

خداوند دعایش را پذیرفت و همان روز فرشته مرگ ظاهر شد و جان او را گرفت. فرشته به دستور خدا جان راهب را هم گرفت. و با خود برد. روح روسپی بی درنگ به بهشت رفت اما شیاطین روح راهب را به دوزخ بردند. در راه راهب دید که بر روسپی چه گذشته و شکوه کرد: خدایا این عدالت توست؟ من که تمام زندگی ام را در فقر و اخلاص گذراندم به دوزخ میروم و آن روسپی که فقط گناه کرد به بهشت میرود؟!

یکی از فرشته ها پاسخ داد: تصمیمات خداوند همیشه عادلانه است! تو فکر میکردی که عشق خدا یعنی فضولی در رفتار دیگران. هنگامی که تو قلبت را سرشار فضولی میکردی  این زن شب و روز دعا میکرد. روح او پس از گریستن چنان سبک میشد که توانستیم او را تا بهشت بالا ببریم. اما آن ریگها چنان روح تو را اسنگین کرده بودند که نتوانستیم آن را بالا ببریم….

فکر میکنید با قضاوت های نابجامون تا به حال چقدر روحمون رو سنگین کردیم؟

پی نوشت: میثم عزیز که تو پست قبلی کامنت گذاشتی و گفتی که همه فرهنگی ها از پول بدشون میاد!!! من یکی که بدم نمیاد برعکس علاقه زیادی هم بهش دارم بعدا در موردش مینویسم فقط خواستم بگم اگه لینکتو نذاشتم دلیلش نداشتن کارت اینترنت پر سرعت بود نه تنفر از پول!  که امروز کارتو گرفتم….و لینکتو میزارم

پینوشت دو: نگار هم آپدیت کرد.

ادامه مطب