رویا بینی

تا حالا به رویاهاتون اهمیت دادین؟ به خوابهایی که میبینید؟ اصلا براشون اهمیت قائل بودید؟ راستش من خودم هم زیاد اهمیت نمیدادم. فقط اگه گاهی خواب بد میدیدم همون موقع تو ذهنم یه صدقه میذاشتم کنار و بعد میخوابیدم. اگرم خوابم خیلی خوش بود که بهش فکر میکردم تا  بلکه بقیه شو ببینم!!!! البته گاهی هم خوابام تعبیر میشن. گاهی… مثل پارسال که درست روزی که پسرداییم فوت کرد شبش خواب دیده بودم فوت کرده و همه عزاداریم… اما اکثرا خوابام به بیراهه میرن. خواهرم (گلناز) معمولا بیشتر خواباش همون جوری که دیده تعبیر میشن که البته معمولا وقتی یه خواب بد میبینه تا از سالم بودن طرف مطلع بشه آروم و قرار نداره. چند شب پیش توی یه کتاب که یه نویسنده خیلی خوب نوشته خوندم که خوابها و رویایهای ما میتونن راهنمامون باشن. یعنی خیلی اوقات از قبل ما رو راهنمایی میکنن. راستش من به علوم ماوراء الطبیعه خیلی علاقمندم. تو کتاب نوشته بود هر شب که رویایی دیدید سعی کنید که با جزئیاتش یادداشتش کنید گاهی ممکنه یک سال بعد ببینید که دقیقا همون خوابی که پارسال دیده بودید اتفاق افتاده…  نوشته برای هر کسی هر چیزی در خواب نماد یک چیز در بیداریه که برای افراد مختلف این تعابیر متفاوته… مثلا ممکنه دیدن کوه در خواب برای من نماد جابجایی باشه و برای دیگری چیز دیگه… برام جالب بود. البته من زیاد دوست ندارم که از آینده خبر دار باشم. یه مدتی اون اوایل کلاسهای انرژی درمانیم اینطوری شده بودم که هر اتفاقی رو از قبل میدیدم و اعصاب خورد کن بود چون این به درد آدمای خیلی قدرتمند روحی میخوره که توان تحمل اتفاقات رو از قبل داشته باشن. ولی این کتاب میگفت که میتونید از رویاهاتون به عنوان راهنما استفاده کنید و بعد از یادداشت کردن میبینید که دیگه بیشتر رویاهاتون یادتون میمونه… برام جالب بود گفتم شاید به درد شما هم بخوره..

پیوست یک: و اما جواب سوال پست پیش: کوکتو گفت: اگر فقط یک چیز  رو میتونستم خارج کنم قطعا آتش رو خارج میکردم!!!! وقتی جوابشو خوندم فهمیدم که چرا من یاسمن موندم و اون کوکتو شده!!!

پیوست دو: تو رو خدا واسه اشکان کوچولو دعا کنید که زودتر با مهد کودک کنار بیاد انقدر اون دو روزه گریه کرده  و جیغ زده که مربی ها بهش میگن کولی!!! با این که من هر روز که کار هم نداشتم بردمش و خودم هم پیشش نشستم و هر شب هم براش قصه مهد رو میگم… خانومای نازنین و آقایون محترمی که بچه هاشون رو میزارن مهد فکر خاصی به نظرشون میرسه؟

ادامه مطب

آتش سوزی..

خبرنگاری به ملاقات ژان کوکتوی نقاش رفت… خانه او در حقیقت کوهی از خرت و پرت، قاب عکس، نقاشی هنرمندان مشهور و کتاب بود. کوکتو همه چیز را نگه میداشت و علاقه زیادی به هر یک از آن اشیاء داشت.  خبر نگار از او پرسید: اگر این خانه همین الان آتش بگیرید و فقط بتوانید یک چیز را با خودتان ببرید کدام یک از این چیزها را انتخاب میکنید؟ کوکتو جواب داد: …………..

جوابشو فردا مینویسم… راستش انقدر جواب کوکتو جالب بود که به این فکر افتادم ببینم اگه از هر کدوم از شماهایی که این پستو میخونید سوال کرده بودن چه جوابی میدادید؟ شناسنامه هاتون؟ دست چکتون؟ یادگاریهاتون؟ آلبوم عکستون؟ دفتر خاطراتتون؟ طلاهاتون؟ یا…..

ادامه مطب

دست سرنوشت..

نمیدونم چطور میخواد این دوری رو تحمل کنه…. پارسال بود که پسر ۲۳ ساله شو از دست داد… امسالم داره پسر ۱۲ ساله شو میفرسته اونور آب پیش خانومش که قبلا متارکه کردن… چاره ای نداره به قول خودش راه دومی نداره که انتخاب کنه… دیروز تا حالا بغض راه گلومو بسته… فکر میکنم آدما گاهی چه سرنوشتای عجیبی پیدا میکنن… سالها از عمرت بگذره و مشتتو که باز کنی توش هیچی نباشه … پوچ پوچ… از عشقی که یه روز به خاطرش از همه چیزت گذشتی یه خاطره تلخ مونده باشه … زخمهایی توی قلبت که هرگز خوب نمیشن… از بچه هات که به خاطرشون حاضر بودی بمیری یه عکس توی قاب و یه شناسنامه باطل شده کنار طاقچه… و از آینده یه تصویر مه گرفته… تنهای تنها… به قول خودش یه بغض تو گلو که این روزا هی همونجا تو گلو خفه اش کردی و داره دیوونه ات میکنه… کجای این معادله غلط بوده که امروز باید چوب اشتباه حل کردنشو بخوری…. باید درست انتخاب کرد… درست… گاهی عشق نیست اونی که ما رو به بیراهه میبره… یه سرابه که میتونه همه چی رو عوض کنه… و این میون اونی که از همه بیشتر ضربه میخوره اون بچه بی گناهه که اسیر این معادله غلط شده… نگاهش میکنم… صورتش انقدر قشنگه با اون لبای قرمز قلوه ای که دلت نمیخواد نگاه ازش برداری… با اون چشمایی که معصومیت توش موج میزنه… و خنده ای که از روی لباش محو نمیشه… به چی میخنده؟ به تلخی سرنوشتش؟ تو این گردباد سرنوشت چی نصیبش شد؟ برادری که تقدیر ازش گرفت… مادری که سالهاست ندیدتش؟ پدری که تموم زندگیشه و مجبوره رهاش کنه و بره؟ بغضمو انقدر قورت میدم و انقدر به چشمام فشار میارم که نبارن که تاصبح از سردرد  خوابم نمیبره… امشب چطور ازش خداحافظی کنم؟ …. چطور تحمل کنم درد مردی رو که زیر بار اینهمه غم خم شده و دم بر نمیاره؟  ….

پینوشت : امروز اولین روز مدرسه بود اشکان رو گذاشتم مهد کودک برای اولین بار… سر کلاس درس چهره معصومش میومد جلوی چشمام و حواسمو پرت میکرد… وقتی اومدم دنبالش انقدر گریه کرده بود که چشما و بینیش سرخ بود. تا خونه سرش رو از روی شونه هام بلند نکرد… انقدر محکم منو تو آغوشش فشار میداد که انگار قلبم طاقت اینهمه عشقو نداشت و میخواست از کار وایسته… خدا کنه که بفهمه مجبورم این ساعتها ازش دور باشم…

ادامه مطب