فیلم ۱۰

دلم نمیخواد بدونم تو دنیایی که دارم زندگی میکنم چه خبره!!! احساس نا امنی دیونه ام میکنه! وقتی فیلمهایی رو میبینم که واقعیت های تلخ جامعه امو به تصویر کشیدن انقدر دلم میگیره و اونقدر احساس نا امنی و دلتنگی میکنم که حد نداره… فکر میکنم با چه تضمینی جگر گوشه مو تو این جامعه خراب بفرستم؟ شاید این احمقانه ترین نگرش به زندگی باشه!!! اینکه چراغا رو خاموش کنی تا نبینی… به جای این که چراغهای بیشتری روشن کنی تا همه نادیدنی ها هم دیده بشن!!! میدونم که اشتباهه… فیلم فقر و فحشا رو تا نصفه بیشتر ندیدم کلافه ام میکرد… یه فیلم دیروز از کلوپ مدرسه مون گرفتم به اسم دوشیزه اونم تا وسطاش دیدم انقدر آدمای عوضی تو پارکها رو نشون میداد که وسطاش رامین گفت نبینیم؟ منم از خدا خواسته گفتم نه! امروز فیلم ۱۰ مال کیارستمی رو  دیدم… گرچه به نظرم قشنگ بود ولی اونم یه عالمه غم داشت… رفتم از کلوپ مدرسه فیلم بگیرم گفتم: ببین میخوام همه تو فیلم خوشبخت و پولدار باشن حوصله فیلمهای پر از غم و فقیر و بدبخت رو ندارم!!! معاونمون گفت: چه بامزه میگه ….

 این به این مفهوم نیست که نخوام مشکلاتو ببینم انقدر آدمای بدبخت و پر مشکل تو واقعیت بهم معرفی میشن که دیگه دلم میخواد لااقل تو فیلم همه خوشبخت باشن!!! خدای قشنگم به بچه های بی گناهمون که مجبورن تو این ………. زندگی کنن کمک کن… آمین.

 

ادامه مطب

به بهانه روز معلم…

گاهی اوقات بهترین هدیه میتونه یه بغض باشه… بغضی که از خوشحالی دیدن تو…  تو گلو میترکه… میتونه قلبی باشه که به شوق دیدنت تو سینه تندتر از همیشه میزنه جوری که میخواد از سینه بیاد بیرون تا بهت بگه که چقدر براش عزیزی… میتونه یه صدای پر از ارتعاش باشه صدایی که از عشق دیدن تو میلرزه تا بگه که چقدر از دیدنت شاد شده…  این هدیه ها از تموم هدیه های بزرگ و مادی دنیا پر ارزش ترن چرا که همیشه تپش قلب اون عزیزو رو سینه ات حس میکنی… گرمای وجودشو وقتی تو رو تو آغوشش گرفته حس میکنی و صدای لبریز از محبتش که به شوق تو میلرزیده تو گوشت طنین میندازه و تو رو لبریز شوقی مضاعف میکنه… من امروز به اصرار گلناز (خواهر وسطی…) بعد از ماهها بدون ماشین از خونه زدم بیرون اشکان کوچولو رو که کلمه ددر رو به عشق بیرون رفتن یاد گرفته سوار کالسکه کردم و با نگار که ماهها بود تنها و پیاده جایی نرفته بود زدیم بیرون… عجب هوای عالی بود تو راه برگشتن یکی از شاگردامو دیدم شاگردای پارسالمو که به خاطر بارداریم کلاسشونو به کس دیگه ای سپرده بودم…  وقتی نگاهش تو نگاهم افتاد باور کنید برق شوق  رو تو چشماش دیدم… دو سه قدم آخر رو که مونده بود تا به من برسه دوید و منو با ناباوری تو آغوش گرفت… بارها و بارها بغلم کرد بوسید و با صدای لرزان فقط میگفت دوستتون دارم… باورم نمیشه باورم نمیشه شمایید و انقدر با احساس منو تو آغوشش گرفته بود که بغض منم ترکید… وقتی از عشقی که بینمون رد و بدل میشد فارغ شدیم نگاه کردم دیدم گلنازم داره گریه میکنه و رهگذرها دارن با تعجب نگاهمون میکنن… اون فرشته با من تا سر کوچه مون اومد داشت میرفت کلاس کنکور… حس کردم امروز بهترین هدیه روز معلم رو گرفتم… شایدم بهترین هدیه ای که تو این سالها گرفته بودم… یه عشق ناب و خالص… هدیه ای که هرگز نه میشکنه نه پاره میشه نه تموم میشه… یه هدیه گوشه قلبم که هر لحظه تکرارش قلبمو لبریز شوق میکنه. آتنای عزیزم ممنونم به خاطر هدیه ای که تار و پودش از عشق و صداقت بود…

ادامه مطب