به بهانه ولنتاین

راستش من دنبال بهانه میگردم که علاقه مو به اونایی که دوستشون دارم نشون بدم… این که در طول روز چند بار به اونی که دوستش داریم بگیم که چقدر برامون عزیزه خیلی ارزشمنده… ابراز عشق به هر دو طرف انرژی میده… اون طرف مقابل میتونه یه دوست هم جنس یا غیر همجنس…همسر … پدر و مادر… فرزند و خلاصه هر کسی میتونه باشه. این موضوع حداقل تو خانواده ما (خانواده کوچیک سه نفر و نصفی خودمو میگم…) حل شده است.. انقدر که نگار خیلی اوقات میاد تو اتاق و به من میگه مامان خیلی دوستت دارم و میره… بدون این که مثلا خواسته ای داشته باشه و این پیش در آمدش باشه. یا بارها شنیده که من جلوش به رامین گفتم که دوستت دارم و برعکس… بچه باید بدونه که دوست داشتن به تنهایی کافی نیست و ابرازش در عمل و به گفتار بسیار ارزشمنده… باید بدونه که عشق چیزی نیست که در قلبها زندانی بشه… حتی یادمه دو سال پیش نگار داشت یه فیلم مال کانال دو خودمون رو میدید که پسره یکی رو دوست داشت و از مادرش مخفی می کرد. نگار گفت من که اگه یه وقت عاشق کسی بشم به بابا میگم!!! و منم گفتم کار درستی می کنی… خیلی از ازدواجهای ما که به طلاق منجر شدن حاصل همین نگفتنها به بزرگتراست… عشقهای پنهانی که گاها انتخاب غلط بوده… حالا بحث اصلا این نیست میخواستم بگم فکر میکنید چی شده که ما این چند سال اخیر ولنتاین زده شدیم؟(مثل غرب زده؟) ای کاش ما هم یه روزی تو روزهای یادبودمون داشتیم که روز عشاق نام داشت اینطوری انگار زیبا تر بود نه؟ دو سال پیش بود که شاگردای یه کلاسم ازم  پرسیدن خانوم برای ولنتایمز!!!! واسه شوهرتون چی خریدین؟  (چون خودشون قرار داشتن برن کافی شاپ و به عشقشون کادو بدن… خرس و شکلات و قلب و …. خندیدم و گفتم اولا ولنتاین!! دوما میدونید که این اسم اسم یه کشیشه؟ و داستان ولنتاینو(که حتما میدونید) براشون تعریف کردم… اون شب همش تو این فکر بودم که بدبختی مون اینه که بیشتر تقلیدهامون هم کورکورانه است…شایدم دنبال بهانه ایم تا به اون که دوستش داریم یه یادگار بدیم… و متاسفانه در فرهنگ ما عشق اونقدرها مقدس نیست!!! نمیدونم شاید من اشتباه میکنم…  به هر حال ولنتاین انقدر تو فرهنگمون جا افتاده که پارسال غروب نگار رامینو مجبور کرد برن بیرون و برای معلمش کادوی ولنتاین خرید و بیشتر بچه های کلاس همین کارو کرده بودن و معلم نازنین با یه عالمه قلب رفت خونه…یادتون باشه من امروز دو بار آپدیت کردما!!!

ادامه مطب

مادر بورد کامپیوترم سوخت!!!

از خواب که بیدار شدم اومدم سراغ کامپیوتر . دکمه پاور رو زدم و لیوان شیر به دست رو صندلی نشستم ولی هر چی انتظار کشیدم مونیتور روشن نشد!!! چه اتفاقی افتاده بود؟ ری استارت کردم فایده ای نداشت!!! زنگ زدم به مهندسین مشاورم مریم و شهرام… شهرام چند تا کار گفت از جمله چک کردن پورت های کامپیوتر و ری ست کردن و … که هیچکدوم موثر واقع نشد… خلاصه مجبور شدم کامپیوترو بفرستم بیمارستان!!!! و معلوم شد نازنین مادر بوردم سوخته!!! و این شد که من دو روز بی کامپیوتر موندم گرچه باعث شد که سیستم رو هم  ارتقا بدم که البته خیالشو داشتم ولی نه هول هولی… اینجوری بود که خدا بهم گفت یاسمن جان اگه کاری رو هی پشت گوش بندازی ( همین ارتقا دادن سیستم رو که مریم میگه بهتره هر سال ارتقا بدی) اونوقت یه اتفاقی میفته که دیگه انجام دادن و ندادنش دست خودت نیست پس هیچ کاری رو پشت گوش ننداز… اینو برای اون دسته از دوستای خوبم که گفته بودن تنبل شدی نوشتم که بدونن بدون داشتن کیس کامپیوتر یه ذره آپ دیت کردن سخته!!!! دوستتون دارم و زود بهتون سر میزنم….

 

ادامه مطب

دلتنگی و معجزه خدا


دلم گرفته… خیلی… خیلی شاید بشه گفت بی هیچ دلیل موجهی… شده گاهی اوقات خودتم از دست بی دلیل پر بودنت از غم کلافه شی… هیچی هم نتونه ذره ای از غم درونتو کم کنه… مثلا آف لاینهای دوستات که پر از جوکه… وبلاگی که پر از پندهایی در مورد چگونه شاد بودنه. حتی اعتقادات خودت به این که ذهن ماست که دنیای ما رو میسازه پس شاد باش تا لحظه های شاد برات آفریده شن؟ انگار که مرض داری که یه روزتو پر از غم بگذرونی و در واقع یه روز قشنگتو حروم کنی!!!! امروز از اون روزهای مزخرف بود و هنوزم هست!!! از صبح که پاشدم دلم گرفته بود. دیشب اشکان تا صبح هزار بار پاشد غر غر کرد و خوابید. صبح که پاشدم خسته بودم و دلم هم گرفته بود.. اصلا میدونید چیه؟ دلم هوای خونه بابا رو کرده… هوس آغوش گرم بابا و شونه های نرم و مهربونش…هوس صدای قشنگ ومهربون و پر مهر مامان… دلم هوای خونه ای رو کرده که توش عشق موج میزنه… بوی خوش آشپزخونه مامان که هر غذایی رو هوس کنی دو دقیقه بعد رو گازه. دلم هوای جاده قشنگ چالوس رو کرده با تموم دلتنگی هایی که فاصله بین دل کندن و دل بستنن… دلم هوای گلخونه های گرم و دم کرده مونو کرده که سالهای بچه گی و نوجوونیم توش گم شدن… هوس درختای گوجه سبز توی باغ رو که همیشه با شکوفه هاشون نوید روزای خوبو میدادن…حتی دلم برای سگ های خونه مون هم تنگ شده!!! آدم گاهی اوقات تو سن پیری هم دلش میخواد دوباره بچه شه… سرشو بزاره رو شونه های مامان و باباش و بباره انقدر بباره که ابر چشاش دیگه بارون نداشته باشه(البته لازم به ذکره که من ۳۷ سالمه و پیر نیستم!!) …. اه… چقدر دوری بده… اگه مامان اینا تهرون بودن الان که دلم گرفته بود پا میشدم میرفتم اونجا. کافی بود فقط یه کم رو تخت مامان اینا دراز بکشم و سربه سر مامان بزارم یا سرمو رو شونه های همیشه گرم بابا بزارم. فوری حالم خوب میشد.حیف که فرسنگها راه بین این دل پر غم و اون فرشته های مهربونه… حالتونو گرفتم؟ ببخشید ولی انگار تا نمی نوشتم سبک نمیشدم… هم نوشتم هم گریه کردم. انگار یه کم سبک شدم… اگه چیزی به فکرتون میرسه که به آروم شدنم کمک کنه بنویسید… ممنون.. میرم یه دوش بگیرم و تند تند میام کامنتامو چک میکنم.. حتی یه خط هم که شده بنویسید…  راستی عکس اشکانم اون پایینه ببینید…( من اون سوسکه هستم که قربون دست و پای بلوریه بچه اش میرفت!!!)

————————————–

الان که این پی نوشتو مینویسم  4 ساعت و نیم از موقعی که متن بالا رو نوشتم میگذره…خواستم اینجا از خدایی بگم که همیشه تو تنهاییها به دادمون میرسه… بعد از ماهها که برادرم تو اینترنت نمیرفت امشب حدودای ۹ شب بهم زنگ زد گفت مشکل اینترنتم حل شده و میخواستم یه عکس از اشکان برام بفرستی مامان اینا ببینن… گفتم آدرس وبلاگمو میدم عکس جدیدشو ببینن… اصلا الان کانکت میشم… گفت باشه منم کانکت میشم… بعد که کانکت شد وب کم رو زد و بعد هم به درخواست من مامان و بابا رو صدا کرد و بعد با موبایلش زنگ زد به موبایل رامین … فکر کنید من دلتنگ مامان اینا بودم و حالا هم صداشونو داشتم هم تصویرشونو… چقدر لذت بردم بماند…بعدش رفتم تو آشپزخونه و همینطور که جاتون خالی سبزی پلو ماهی میپختم یه دل سیر گریه کردم و حسابی سبک شدم…. بعد از شام به مامان زنگ زدم گفت متن وبلاگتو خوندیم و بابا خیلی گریه کرد… بمیرم براشون….. ولی من الان خیلی بهترم انگار فقط مرض داشتم اشک اونا دربیاد!!! !ز خدا ممنونم چون اگه علیرضا زنگ نزده بود و خبر درستی اینترنتشو نداده بود و من بابا اینا رو ندیده بودم شاید هنوز حالم بد بود….

ادامه مطب