دلم گرفته… خیلی… خیلی شاید بشه گفت بی هیچ دلیل موجهی… شده گاهی اوقات خودتم از دست بی دلیل پر بودنت از غم کلافه شی… هیچی هم نتونه ذره ای از غم درونتو کم کنه… مثلا آف لاینهای دوستات که پر از جوکه… وبلاگی که پر از پندهایی در مورد چگونه شاد بودنه. حتی اعتقادات خودت به این که ذهن ماست که دنیای ما رو میسازه پس شاد باش تا لحظه های شاد برات آفریده شن؟ انگار که مرض داری که یه روزتو پر از غم بگذرونی و در واقع یه روز قشنگتو حروم کنی!!!! امروز از اون روزهای مزخرف بود و هنوزم هست!!! از صبح که پاشدم دلم گرفته بود. دیشب اشکان تا صبح هزار بار پاشد غر غر کرد و خوابید. صبح که پاشدم خسته بودم و دلم هم گرفته بود.. اصلا میدونید چیه؟ دلم هوای خونه بابا رو کرده… هوس آغوش گرم بابا و شونه های نرم و مهربونش…هوس صدای قشنگ ومهربون و پر مهر مامان… دلم هوای خونه ای رو کرده که توش عشق موج میزنه… بوی خوش آشپزخونه مامان که هر غذایی رو هوس کنی دو دقیقه بعد رو گازه. دلم هوای جاده قشنگ چالوس رو کرده با تموم دلتنگی هایی که فاصله بین دل کندن و دل بستنن… دلم هوای گلخونه های گرم و دم کرده مونو کرده که سالهای بچه گی و نوجوونیم توش گم شدن… هوس درختای گوجه سبز توی باغ رو که همیشه با شکوفه هاشون نوید روزای خوبو میدادن…حتی دلم برای سگ های خونه مون هم تنگ شده!!! آدم گاهی اوقات تو سن پیری هم دلش میخواد دوباره بچه شه… سرشو بزاره رو شونه های مامان و باباش و بباره انقدر بباره که ابر چشاش دیگه بارون نداشته باشه(البته لازم به ذکره که من ۳۷ سالمه و پیر نیستم!!) …. اه… چقدر دوری بده… اگه مامان اینا تهرون بودن الان که دلم گرفته بود پا میشدم میرفتم اونجا. کافی بود فقط یه کم رو تخت مامان اینا دراز بکشم و سربه سر مامان بزارم یا سرمو رو شونه های همیشه گرم بابا بزارم. فوری حالم خوب میشد.حیف که فرسنگها راه بین این دل پر غم و اون فرشته های مهربونه… حالتونو گرفتم؟ ببخشید ولی انگار تا نمی نوشتم سبک نمیشدم… هم نوشتم هم گریه کردم. انگار یه کم سبک شدم… اگه چیزی به فکرتون میرسه که به آروم شدنم کمک کنه بنویسید… ممنون.. میرم یه دوش بگیرم و تند تند میام کامنتامو چک میکنم.. حتی یه خط هم که شده بنویسید…  راستی عکس اشکانم اون پایینه ببینید…( من اون سوسکه هستم که قربون دست و پای بلوریه بچه اش میرفت!!!)

————————————–

الان که این پی نوشتو مینویسم  4 ساعت و نیم از موقعی که متن بالا رو نوشتم میگذره…خواستم اینجا از خدایی بگم که همیشه تو تنهاییها به دادمون میرسه… بعد از ماهها که برادرم تو اینترنت نمیرفت امشب حدودای ۹ شب بهم زنگ زد گفت مشکل اینترنتم حل شده و میخواستم یه عکس از اشکان برام بفرستی مامان اینا ببینن… گفتم آدرس وبلاگمو میدم عکس جدیدشو ببینن… اصلا الان کانکت میشم… گفت باشه منم کانکت میشم… بعد که کانکت شد وب کم رو زد و بعد هم به درخواست من مامان و بابا رو صدا کرد و بعد با موبایلش زنگ زد به موبایل رامین … فکر کنید من دلتنگ مامان اینا بودم و حالا هم صداشونو داشتم هم تصویرشونو… چقدر لذت بردم بماند…بعدش رفتم تو آشپزخونه و همینطور که جاتون خالی سبزی پلو ماهی میپختم یه دل سیر گریه کردم و حسابی سبک شدم…. بعد از شام به مامان زنگ زدم گفت متن وبلاگتو خوندیم و بابا خیلی گریه کرد… بمیرم براشون….. ولی من الان خیلی بهترم انگار فقط مرض داشتم اشک اونا دربیاد!!! !ز خدا ممنونم چون اگه علیرضا زنگ نزده بود و خبر درستی اینترنتشو نداده بود و من بابا اینا رو ندیده بودم شاید هنوز حالم بد بود….