دخترکان غمگین من

دارم میرم تو اتاقم که میبینم کنار دیوار نشسته و داره گریه میکنه. میرم جلو و میگم چیه عزیزم جاییت درد میکنه؟ نگاهم میکنه و چشمهاشو میبنده  و اشک عین مروارید می غلطه  روی گونه هاش. دستشو میگیرم و میگم بیا بریم تو اتاق من ببینم کجای دلت درد میکنه!.
روبروم میشینه و میگه خسته شدم. به خدا از این زندگی خسته شدم. اون از بابام که معتاد بود و بدبختمون کرد. الانم فقط هی اس ام اس میزنه که اعصابمونو خورد کنه. بعد با بغض میگه حتی تولدمو تبریک نگفت و چند ثانیه بعد در حالی که عین ابر بهار اشک میریزه  میگه دلم برای بابام تنگ شده! با این که اینهمه اذیتمون کرده اما دوستش دارم….
دستشو میگیرم توی دستم. میگم هیچ میدونی خدا به بنده های قدرتمندش نقشهای سخت رو میده؟ درست عین کارگردانها که نقشهای سخت رو به هنرمندهای قَدَرمیدن…
میگه به خدا خسته شدم. آخه من از جوونیم چی فهمیدم؟ پدر معتادی که یا تو زندان بود یا داشت مارو آزار میداد. تازه الان که میرسم خونه باید برم کمک مادرم. ۱۸ تا کلاس رو باید جارو کنه.  ۸ تا از کلاسها رو من جارو میکنم.
آخه سنش بالاست و دیگه توانایی دو جا کار کردن رو نداره. چی بگم؟ از کجا بگم؟ یه تلویزیون قراضه داریم که یکی بهمون داده یه میز تلویزیون قراضه تر… یخچالمون رو یکی دیگه بهمون داده. چرا ؟ چون پدرم قبل از طلاق به خاطر اعتیادش همه وسایل خونه رو یکی یکی فروخت و داد مواد و مشروب! باور میکنید ما حتی یه دراور نداریم که لباسهامونو توش بگذاریم همه لباسهامون تو بقچه گوشه اتاقه….
اون اشک میریزه و من همش سعی میکنم که خودمو کنترل کنم که جلوش گریه نکنم… اما وقتی میگه دلم برای مادرم می سوزه حتی یه جوراب برای خودش نمیخره آخه من چه گناهی کردم نوزده سالمه یه روز خوش ندیدم، دستهامو میگیرم جلوی صورتم و زار زار گریه میکنم. با خودم فکر میکنم اونم یه دختره هم سن دختر خودم منتهی با هزار آرزوی دفن شده در سینه… چرا نباید لذت یه زندگی معمولی رو داشته باشه… بهش قول میدم که تا جایی که میتونم آرزوهاشو برآورده کنم…
فقط یک ماه تا عید مونده و من ۴۰ تا از این دخترها دارم که هر کدوم یه جور گرفتاری دارن.  از خدا میخوام تا کمکم کنه آرزوهای کوچک دخترکان غمگینم رو برآورده کنم…

ممنونم از ملیحه گلم برای هدیه مقداری گوشت به خانواده های نیازمندمون.
متشکرم از سام عزیز و باجناق مهربونش آرش برای این که آرزوی یکی از این دخترکهای منو که داشتن دندونهایی بود که تو تصادف از دست داده و میلیونها خرجش بود برآورده کردن… سام عزیز نمیدونید چقدر این دخترک من روحیه پیدا کرده …
متشکرم از مریم علوی عزیزم که کلی زحمت کشید و یه چرخ خیاطی عالی و نو از کرمان برامون فرستاد تا یه خانوم نیازمند با خیاطی کردن خرج زندگی شو در بیاره.
متشکرم از معصوم عزیزم برای هدیه یه تویوست به خانواده ای نیازمند.
ممنونم از دوست خوبم خانوم گرامی راز برای کمک به خانواده ای که پدرشون تو زندانه.
یه دنیا تشکراز اشکان مزارعی عزیز برای هدیه مبلغی پول به خانواده های نیازمندمون..
ممنونم از یلدای گلم برای هدیه مقداری لباس ،کیف ،عروسک و  یه کامپیوتر برای دانش آموزی که رشته اش کامپیوتر بود.
متشکرم از شیرین عزیزم برای هدی مبلغی پول به نیازمندهامون.
دستهای همه شما فرشته ها رو به خاطر قلبهای مهربون و بخشنده تون میبوسم و به خودم برای داشتن دوستهای به این خوبی افتخار میکنم.

*دوستهای عزیز که برای وام درخواست کرده بودید باور کنید صندوقمون فعلا خیلی خالیه. این اولین باره که کل دارایی خیریه چند قدم نزدیکر به خدا ۸۳ هزار تومنه!

راستی این رای گیری هنوز ادامه داره اگه دوست داشتید بهم رای بدید. 🙂

ادامه مطب

سهام عدالت!

میگه:

زنگ در خونه شون رو میزنن و آقایی که پایین دم دره میگه سهام عدالتتون رو آوردیم. پیرزن با زحمت میره دم در و آقایی که دم در هست میگه : فقط مادر جان من تراول پونصدی دارم شما پول خورد دارید؟ پیرزن با خوشحالی میگه بله دارم الان میارم. و چند دقیقه بعد با دو تا تراول صدی میاد پایین. 

مردک دویست تومن رو میگیره و میگه کارت ملی تون رو لطفا بدید. پیرزن میگه نیوردم. مردک میگه بدون کارت شناسایی که نمیشه مادر جان. و پیرزن میگه همین الان میارم و وقتی با کارت ملی بر میگرده دم در میبینه جا تره و بچه نیست و به همین راحتی مردک در عرض چند دقیقه دویست تومن کاسب شده…. 

اینو نوشتم که اطلاع رسانی کنید که آدمهای ساده دل، گرفتار افراد شیاد و کلاهبردار نشن… تا اونجا که من میدونم سهام عدالت به حسابها ریخته میشه و کسی نمیاره دم در …
*ممنون از معصوم بختیاری عزیز بابت کمک مالی و مقداری لباس به خانواده های نیازمندمون. 
*قدیما یادتونه ی بخاری های نفتی بود به نام تویوست؟ این خانوم محل زندگیشون گاز نیست و دنبال یه دونه از اون تویوستهاست برای گرم کردن خونه اش که بخاری هم نداره (دست دوم) . 

*این خانوم هم یخچال هم ماشین لباسشویی اش سوخته… 

اگه دوست دارید به اینجا برید و به وبلاگ مورد علاقه تون رای بدید..
همین مطلب در سایت خبری دادنا

ادامه مطب

خاک تو سرت

زنگ میزنم خونه مامان رامین(مادرشوهرم) و مامان خواب آلود گوشی رو بر میدارن. میگم : سلام مامان خواب بودین؟ میگن: آره مامان جان. هول میشم و میگم: وای ببخشید. خاک تو سرت!!!!

گه ما آدمها به دوست داشتن هم دیگه باور داشته داشته باشیم هرگز سوء تفاهم ها و اشتباهات ذره ای از علاقه مون رو نسبت به هم کم نمیکنه. میدونم که این هفته که دور هم جمع شیم کلی به این سوژه خواهیم خندید و میدونم که مامان مطمئنه که من میخواستم بگم خاک تو سرم! و چقدر دوستش دارم…

ا

**این روزها یه جورایی خیلی به دعاهاتون نیازمندم….

*این خانوم هم یخچال هم ماشین لباسشوییش سوخته اگه کسی دست دوم داره.
*قدیما یادتونه ی بخاری های نفتی بود به نام تویوست؟ این خانوم محل زندگیشون گاز نیست و دنبال یه دونه از اون تویوستهاست برای گرم کردن خونه اش که بخاری هم نداره.

*این آقا که مهندس الکترونیکه دنبال کار میگرده.


*ممنونم از سام عزیز برای هدیه ۱۰۰ پرس چلوکباب کوبیده عالی به خانواده های نیازمندمون.

*متشکرم از فاطمه رضاخانی عزیز برای کمک به صندوق قرض الحسنه مون.
*این خانوم به دومیلیون پول نیاز داره (قرض) بابتش چک هم میده.

 .پیشنهاد میکنم یه سری به اینجا بزنید.

ادامه مطب