به خونه جدیدم خوش اومدید

انگار دلم نمیخواد ثانیه ها بگذرن.
 شده پشت چراغ سبز گیر کرده باشین و ماشین جلوییتون خراب شده باشه و شما هی نگاه کنید به شمارنده چراغ سبز و از ته دل آرزو کنید که ای کاش ثانیه ها دیرتر بگذرن تا دیرتر چراغتون قرمز شه و ماشین جلویی راه بیفته و شما بتونید از چراغ سبز عبور کنید و  بتونید چند ثانیه زودتر به مقصد برسید؟ این روزهای آخر سال دارن عین برق و باد میگذرن و من نگران خانواده هایی هستم که نگاهشون به دستهای بخشنده ایست که سفره خالیشون رو رنگین کنه و من هنوز فرصت تهیه هیچی رو پیدا نکردم… سی خانواده ای که تو این روزها بارها و بارها به بهانه های مختلف اومدن مدرسه پیش من و گفتن اومده بودیم مدرسه واسه فلان کار گفتیم  حال شما رو بپرسیم و نگاه پرسشگرشون تا عمق روحم رفته که:   نمیخوای برای عید مرغی، گوشتی، برنجی  چیزی بهمون بدی تا جلوی بچه  هامون شرمنده نشیم؟
 و من خودمو زدم به کوچه علی چپ (که یعنی نفهمیدم شما به چه دلیلی اومدید تو اتاقم)  و گفتم ممنون خوبم، راستی تو هفته دیگه بهتون زنگ میزنم یه کم مواد غذایی نذری داریم بیایید ببرید  و یه باره برق شادی تو چشمهاشون درخشیده و خوش و خندون رفتن و من با خودم گفتم خدایا مددی…

*مخابرات انگار همون یه روز خارجی بود! فردا دارم میرم برا اشکان دوباره کاپشن بخرم! اگه مخابرات بعدا پولی داد اینجا مینویسم!

*ممنونم از مردی از مترو عزیز برای هدیه پول جهت خرید گوشت برای سی خانواده مون.
*متشکر از ندای  مهربان برای هدیه مواد غذایی برای ۷ خانواده بی سرپرست.
*ممنونم از فاطمه دانای مهربون برای هدیه پول جهت خرید ماهی برای سی خانواده نیازمندمون.
* متشکرم از لیلی عزیزم برای هدیه پول جهت خانواده ای نیازمند
*یه دنیا تشکراز دوست ندیده ام محبوبه از کانادا و علی شاه صمدی  عزیز و فرشید ملکان نازنین جهت هدیه پول برای کارگری که قطع نخاع شده بود.
*ممنونم از دوست خوبم دکتر کامران جباریان  و سیما فهیم عزیزم برای هدیه مبلغی پول جهت خرید یخچال برای جهاز

خونه جدیدم که البته هنوز کاملا همه چیش راه نیفتاده کار دستهای هنرمند خواهرم مریمه. همینجا دستهای مهربونشو میبوسم که تو این سه چهار روزه (که تصمیم به جابجایی گرفتم و البته حرفهای  دوست خوبم رضا بهرامی هم در این تصمیم بی تاثیر نبود) با این که خودش یه عالمه کار داشت تا دیر وقت نشست برای جابجا کردن خونه زندگی قبلیم از بلاگفا و بلاگ اسکای  به اینجا. مریم عزیزم خیلی دوستت دارم.  دوستای خوبی که لینک بلاگفا روتو وبلاگهاشون داشتن اگه ممکنه لینک جدیدم رو بزارن منم همه لینکها رو از بلاگفا منتقل میکنم به این خونه ام.   

ادامه مطب

بابا مخابرات آخرشی!

داریم تو ولی عصر از تجریش قدم زنون میریم به سمت محمودیه . اشکان و ارشیا (پسرخواهرم گلناز که ۸ سالشه) جلوتر دنبال هم میدون و غش غش خنده شون به هواست که یه دفعه اشکان با گریه میاد طرفم. چشماش پر از اضطرابه و کف دستاش سبز سبزه! همینطور چونه اش و پیشونیش… با گریه میگه مامان منو ببین. نگاهش میکنم. کاپشنش که ده روز هم نیست خریدم غرق رنگ سبزه. همینطور تی شرتش! کاپشن ارشیا هم رنگیه!
اول شروع میکنم به دعوا کردنشون  میگم حتما رفتن سر سطل رنگ یه نقاش! اما وقتی  میریم سر صحنه جنایت! میبینم نه خیر! کیوسک تلفن همگانی توسط مخابرات رنگ شده. 
 و چند دقیقه بعد  از اونور خیابون آقای نقاش با سطل رنگشون سلانه سلانه تشریف میارن اینور ! میگم آقا نباید شما یه  کاری کنید که مردم رنگی نشن؟ اشاره میکنه به یه کاغذ خیلی کوچولوی شاید یه سانت در ۴ سانت که بالای تلفن چسبیده که روش ریز نوشته رنگی نشوید! میگه ما که نوشتیم!! خواهرم مریم با خنده میگه باید می نوشتن دوست عزیز رنگی شدید!!
اول میریم بنزین میخریم بعدم تینر روغنی میخریم!  اما وضع کاپشن ها خرابتر از این حرفاست! آخرشم کاپشن ها رو میبریم خشک شویی که میگه امیدی بهش نیست.
غروب با عصبانیت زنگ میزنم مخابرات و تو پیغام گیرشون پیغام میزارم و  ماجرا رو تعریف میکنم و آخرشم انقدر عصبانیم میگم خاک برسر ما که تو این مملکت زندگی می کنیم! (انصافا این اولین باریه در عمرم که این جمله رو گفتم. هنوزم باورم نمیشه که این جمله از دهن من در اومده!)
صبح از مخابرات باهام تماس میگیرن و شماره آقایی به نام کاوه رو میدن. بسیار مرد محترمیه میگه باید با آقای قبادی صحبت کنید اما الان جلسه هستن . ظهر با آقای قبادی صحبت میکنم. ایشون هم خیلی محترمانه و با حوصله گله هامو گوش میکنن و تشکر میکنن  که این کوتاهی رو بهشون اطلاع دادیم! و حتما منعکس میکنن که برای شهروندای دیگه این اتفاق نیفته… نیم ساعت بعد آقای قبادی زنگ میزنن و میگن مسئول مستقیم این کار آقای زنده و الان اینجاست. آقای زند میگن که شرکت ما خسارت شما رو پرداخت میکنه. منم با خنده میگم وای چقدر یه دفعه خارحی شدین!!! و آقای قبادی هم حتما تو دلش میگه وای تو چه زود دختر خاله شدی!                                                                
قرار میشه باهام تماس بگیرن. دو ساعت بعد یه آقای دیگه زنگ میزنن و متن یه شکایت نامه رو که از طرف من نوشتن میخونن و میگن که حتما رسیدگی میشه. و بعد میپرسن من کاپشنو چند خریده بودم. و وقتی میگم انقدر با تعجب میگن واقعا؟ که من فکر میکنم که شاید این آقا از غار اصهاب کهف برای تعطیلات تشریف آوردن بیرون که از قیمت لباس بی خبرن! و من میگم بله واقعا! و ایشون میگن که دوباره تماس میگیرن! و احتمالا الان همه مشغول شکستن قلکهاشونن تا پول کاپشن ما رو بدن!!!!

                                             

*متشکرم از برادر خوبم رضا شاد برای تقبل الباقی هزینه عمل چشم یه خانم پیر. اون خانوم امروز عمل شد…
*ممنون از مامان عسلی واسه هدیه لباس به خانواده ای  نیازمند.
*متشکرم از مردی از مترو  و محبوبه نازنین از کانادا برای هدیه پول جهت خرید کفش برای اون بچه های نیازمند.
*یه دنیا تشکر از کامران قانعان و محبوبه و دوستای مهربونش از کانادا بابت کمک به بیمار نخاعی پست قبل.
*ممنونم از دوست خوبم نرجس مدنی که با وسواسی خاص مشغول تهیه سیسمونی و جهازه.
* متشکرم از برادر مهربونم مرتضی بابت این که اصلا نمیزاره این صندوق قرض الحسنه ما خالی بمونه و همش شرمنده مون میکنه…. مرتضی جان هر بار بهش فکر میکنم لبریز انرژی میشم ممنون…
* یه دنیا ممنون از نازگل عزیزم برای کمک مالی ماهانه  به خانواده ای که پدر بالای سرشون نیست.
*سارینا جونم هم که هر ماه منو شرمنده میکنه. عزیزم دعا میکنم دیگه هیچوقت هیچ مشکلی برات پیش نیاد.
*ممنون از استاتیرای عزیزم برای هدیه لباس و مواد غذایی به خانواده ای نیازمند.
*متشکرم از آقای بیگی و آقای پورتالاری برای حمایت از دختری تنها و نیازمند.
متشکرم از ندا ی عزیزم برای غذای  عالی که روز جمعه بین نیازمندهامون پخش کرد.

*خیال داریم برای اون سی خانواده نیازمند تحت پوششمون برنج و گوشت و مرغ و کمی خوراکی تهیه کنیم شاید حداقل چند روز عید رو بتونن یه غذای نسبتا خوب بخورن….
*این دختر خانوم سرطان حنجره داره و شرایط مالی بسیار بد…
 هیچ توضیحی نمیتونم بدم جز بغضی که با دیدن این تصاویر تو گلوم شکست.  

ادامه مطب

صندوق دار مشتری دوست!

تو ecco امیرآباد ، یه جفت پوتین انتخاب میکنم و میرم پای صندوق.
پولشو میدم و صندوق دار فاکتور رو میزنه. قبل از برداشتن پوتین از روی پیشخون با خودم میگم بزار یه دور نگاه کنم ببینم سایزش درسته. از تو جعبه که درش میارم میبینم رنگ دو لنگه با هم فرق میکنه یکی ش دو پرده از اون یکی تیره تره. به صندوق دار مشکلو میگم. نگاهی میندازه و به یکی از فروشنده ها میگه یه جفت دیگه بیار.  اما متاسفانه سایز پامو تموم کردن. شروع میکنه به غر زدن: شما باید اول کفشو چک میکردید بعد پولو میدادی! الان دیگه من فاکتورو زدم. میگم آقا من که هنوز از دم صندوق کنار نرفتم. اصرار میکنه که یه واکس coffe به جفتشون بزنید یه رنگ میشن. میگم خوب دوختهای کرمش چی؟ اونا هم رنگ میگیرن. میگه ای بابا خانوم اون که دو ماه دیگه نخش تو هوای تهرون خود بخود قهوه ای میشه. کفشی که پامه و اتفاقا پارسال از خودشون خریدم نشون میدم میگم پس چرا نخهای این هنوز سفید مونده؟! چون جوابی نداره میگه:حیفه ها! همینو ببر! میگم میرم ازشعبه گلستانتون یا شعبه های دیگه میخرم. با یه حالتی میگه هیچ شعبه ای دیگه این مدلو نداره! میگم عیب نداره نمیخرم.
 غرغر میکنه و بعد از این که ۴ تا مشتری رو راه میندازه بلاخره در حالی که انگار قراره شیشه عمرشو بهم بده پولو پس میده!

عین همون پوتینو از شعبه هایپراستارشون میخرم…. !!! مدلهای دیگه رو هم که میگفت شعبه های دیگه تموم کردن شعبه هایپراستار داره!!!

سیستم مشتری مداری در مملکت ما بیب بیب!

 *ممنون از مامان عسلی بابت کمک به راننده پست قبل.
*متشکرم از ماری نازنین و اعظم عزیزم  برای کمک نقدی به نیازمندامون. 
*ممنون  از الهام گلم برای هدیه پول جهت خرید سیسمونی برای دختری که پدر و مادر نداره.

*همچنان لباس نیازمندیم. هم برای دختر بچه و پسر بچه ۶ ساله هم برای پدر و مادرشون.

**اگه بچه دار هستید سری به این وبلاگ بزنید…

***کسی تو آموزش پرورش منطقه دو آشنا نداره؟ میخوام انتقالی بگیرم منطقه دو….

ادامه مطب