چشمای قشنگ و مهربونشو میدوزه تو چشمام…
میگه: فقط به خاطر این که اون هواپیماهه سقوط کرد؟
میگم: نه فقط به خاطر اون… دلم شور میزنه… میدونم خیلی دلت میخواد بری ولی چیکار کنم که انقدر دوستت دارم… و بغض چند روزه اش در گلو میشکنه… اونقدر هق هقش از ته قلبه که هر کار میکنم نمیتونم جلوی اشکی رو که از گوشه چشمام می غلته و میریزه پایین بگیرم…
میگه: مامان قبول داری که همه چی دست خداست؟پس اونایی که تو رختخوابشون خوابیده بودن و هواپیما خورد به خونه شون چی؟ با استیصال نگاهم میکنه و ادامه میده: آخه زینب میره گفته من باید با مامانت حرف بزنم… خوش به حالش… نگاهمو به خال بسیار زیر سیاهی که روی گونه راستشه میدوزم… چقدر این خال کوچولو صورتشو دوست داشتنی کرده …قطره اشکی از کنار همون خالی که من عاشقشم می غلته و میریزه پایین…
5 ماه بکش درس خونده و تنها معدل بیست کلاس شده… قراره سه نفر اول رو ببرن از طرف مدرسه مشهد … دو سه روزه که زمزمه اش میکنه و من هر بار میگم که: نگار جان آخه چطور دلم طاقت بیاره که تو با مدرسه بری مشهد… اگه قطارتون تصادف کرد چی اگه تو شلوغی حرم زیر پا رفتی چی؟اگه گم شدی اگه مریض شدی…اگه دلم برات تنگ شد… و …
خدای بزرگ یاد روزایی میفتم که خودم دوست داشتم برم اینور و اونور و مامانم همینطور نگرانم بود و هر بار هم گله میکردم که چرا نمیزاری برم؟ میگفت: تا مادر نشی نمیتونی بفهمی من چی میگم… حالا من مادر شدم و دخترم نمیتونه منو بفهمه…
میگم: نگارم قول میدم خودم ببرمت مثل اون سال… میگه: آخه اینطوری بیشتر بهم خوش میگذره و من مستاصل میگم: هر چی بخوای به جاش بهت میدم هر چی بخوای… و تو دلم میگم حتی جونمو… بغض راه گلومو بسته میگم: عزیزم نگارم… هر کاری بخوای برات میکنم…هر کاری… و اون فقط اشک میریزه… میدونم که تازه اول مشکلاتمه … بزرگ کردن بچه هزار و یک مشکل داره… باید قوی باشم.. باید بتونم به این باور برسونمش که اجازه ندادن من دلیل نداشتن اعتماد به اون نیست… نداشتن اعتماد به دنیاییه که توشه…
راستی یه سر به اینجا بزنید بیشتر از این نمیخوام در موردش توضیح بدم…
ویولت
یاسمن خودخواه نباش
ویولت
یاسمن این آخر خودخواهی درسته نگرانی این قابل فهم و احترام ولی اینطوری داری ثابت می کنی که به احساس و آسودگی خاطر خودت بیشتر اهمیت میدی تا شادی نگار نگار این همه زحمت کشیده درس خونده… چرا نمیذاری لذت این زحمتش رو ببره حادثه همه جا هست فکر نکن با سخت گیری می تونی حادثه رو ازش دور کنی
مریم
یاسی جونم بهت حق میدم..ما تو کشوری زندگی نمی کنیم که بتونیم به قول و قرارها اطمینان داشته باشیم و عزیزامونو به دستهای بی مسئولیت کسانی بسپریم که به راحتی چشماشونو به روی هر حادثه ای می بندند…ناراحت نباش…مامان به منم هیچ وقت اجازه نداد که برم ولی حتی الان که مادر نشدم می فهمم چرا…نگار هنوز اونقدر بزرگ نشده…شاید دوران دبیرستان آدم احساس اطمینان بیشتری بکنه…
راستی لطفا نذار اینو بخونه چون اسمم میره تو لیست سیاه..احتمالا الان نگار عاشق ویولته:))
مریم
راستی ویولت جان این اسمش سخت گیری و خودخواهی نیست این فقط نگرانی و احتیاط مادرانه است …
سانی
نذاشتی بره 🙁 =((
کاش میذاشتی می دونی که بهشون خوش می گذشت
گیسو
حق داری می فهمم چی میگی.. شاید اگه منم بودم نمی ذاشتم ولی می دونی یاسمن جان زندگی در ایران کلا ریسکه! حتی وقتی آدم بچه اش کنارشه نمی دونه چی میشه؟ از عدم رعایت استاندارد در ساختن خونه و مدرسه بگیر تا آتش سوزی و نداشتن سیستم خودکار خاموش کردن اتش و خطرات زلزله احتمالی و خیابان های شلوغ و بی نظم و….
امیدوارم نگار جون بتونه نگرانی های مادرشو درک کنه.
بنیامین(پسر جهنمی رشت)
سلام
عزیزم آپه آپم
خود جهنم به نمایش اومد
يك مامان
آره سخته خیلی هم سخت اما تحمل کن بذار بره.
فر-ایزدی
من اگر جای شما بودم به خدا میسپردمش و میذاشتم بره.دل قوی دار.هیچ نیرویی قوی تر از خدا نیست.هیچ نیرویی.
دنیز
یاسی جون بسپارش به خدا آخر این مسافرت برای نگار خیلی مهمه و اگه نره یه نوع ناراحتی و دلخوری همیشه با خودش خواهد داشت حتی اگر صدبار هم جاهای مختلف ببری.این برای نگار چیز دیگری است.ازحالا یاد بده مستقل باشه.مطمئن باش هرجا بره خدا پشت وپناهشه.
عسل
میفهمم چی میگی چون اونجا اونقدر حادثه و اتفاق هست اونم حوادثی که خیلی راحت میشده ازشون پیشگیری کرد ولی خب از طرفی هم باید یه چیزهایی رو خودش تجربه کنه تا بزرگ بشه و مستقل و محکم
اینجور سفرها غیر از اینکه بهشون خوش میگذره تجربه کاملا متفاوتیه براشون
نفیسه××سکوت بهترین انتظار××
مثل زلال آب من باورت کردم
مینای یکرنگی در ساغرت کردم
سلطان قلب خود? تاج سرت کردم
در چشم دلپاکان پیغمبرت کردم
آن شب که گفتی باورم کن با تو می مانم
دلواپسی های من از صبح فردا بود
آن شب که گفتی با تو هستم تا که دنیا هست
باور نکردم گرچه این جمله زیبا بود
نه از آشنایان وفا دیده ام? نه در باده نوشان صفا دیده ام
ز نامردمی ها نرنجد دلم? که از چشم خود هم خطا دیده ام
به خاکستر دل نگیرد شراب? من از برق چشمی بلا دیده ام
وفای تو را نازم ای اشک غم? که در دیده عمری تو را دیده ام
يه دل خاكي باكلي پاكي
یاسی جونم توکلت به خدا باشه و بزار بره با دوستاش و بسپرش دست خدا…انشاء…که هیچ اتفاقی نمی افته و سالم و خندون برمی گرده پیشتون…بزار خوش باشه…
منم آپم…
نگار
یاسمن جون سلام. از اینکه اومدی بهم سر زدی و اون نظر قشنگ و دلگرم کننده رو واسم نوشتی ممنونم. من هم معتقدم بذار دخترکت پرهای کوچولوش رو باز کنه و در آسمون استقلال یه چرخی بزنه. همون امام رضایی که طلبش کرده خودش هم سالم و سرحال برش می گردونه به آغوش گرم پدر و مادرش.
صدای آشنا
سلام یاسمین جون
فکر نمی کنی یه خورده به بچه سخت میگیری منم مثل شما دوتا بچه دارم باید بزاریم خودشون دنیای اطرافشون راببینن و تجربه کنن. برایش زود به زود دعا بخون مخصوصا’ آیت الکرسی.
خوشحال میشم به من هم سر بزنی. وبلاگت عالیه. منتظرتم.
بنفشه
یاسی خوب کاری میکنی که نمیگذاری بره.به ریسکش نمیرزه.
نفیسه××سکوت بهترین انتظار××
سلام ….
این شعر تقدیم به بهترین و مهربون ترین معلم دنیااااااااااااااااااااا
تو یعنی مهربان با قاصدکها
تو یعنی رقص خوب شاپرکها
تو یعنی یک بغل عطر اقاقی
تو یعنی مستی و محراب و ساقی
تو یعنی هدیه ای از بهترین یار
تو یعنی بوسه ای با تن تبدار
تو یعنی گم شدن پیدا شدن باز
تو یعنی رفتن و شیدا شدن باز
تو یعنی عشق و مستی شور هستی
تو یعنی قبله گاه و بت پرستی
تو یعنی هر نفس هر جا که بودن
به یاد عشق تو لبها گشودن
همواره شاد و سبز باشی
بای…………………………………………………………………….
ستاره
سلام یاسمن جان. من ۵ سال از نگار بزرگترم ( یعنی سال ۳ دبیرستانم ) و مدرسه ی ما هر سال ۲ بار بچه ها رو اردوی خارج شهر میبره ( یه بار بعد امتحانای ترم ۱ و یه بارم تابستون ) به جز بچه های سال سوم دبیرستان که فقط اردیبهشت ماه میرن اردو. اتفاقا پارسال و سال قبلش مشهد بردن و برای هیچکس هیچ اتفاقی نیفتاد. اینهمه هم بچه ها رفتن و قطعا پدر و مادر ها نگران بودن اما یه وقت هایی لازمه آدم بخاطر خوشی عزیزانش سختی رو تحمل کنه. مدرسه هم مسئولیت داره و همینجوری که بچه ها رو به امان خدا ول نمیکنه.
خلاصه ببخشید قصد فضولی ندارم اما چون تو وبلاگت مطرح کردی به خودم اجازه دادم نظرم رو بگم.
ستاره
منظورم از “سال قبلش” دفعه ی قبلش بود. یعنی ۲ بار پشت سر هم.
دریای زندگی
به نظرم باید حق به بچه داد.
هممون این دوران رو گذروندیم
سیروس
حالم خیلی خراب بود تو این چند روز! حتی دل و دماغ نوشتن این پست آخری رو هم نداشتم. دیروز که اصن کامپیوترم رو روشن هم نکرده بودم!
مرسی از محبت همیشگیت…
علی ( عشق بی عشق )
سلام
ممنونم از لطفت که به کلبه ی خراب من سر زدی
آموخته ام … که لبخند ارزانترین راهی است که می شود با آن، نگاه را وسعت داد.
اپ تو دیتم و چشم بر راهت
یا علی
وحید
سلام
خوندم
خسته نباشی
مانیا
می دونی یاسی جون هیچ وقت به این باور نمی رسه که این اجازه ندادن به خاطر بی اعتمادی به اون نیست. فقط این خاطره ی تلخ براش می مونه که نتونسته به مسافرتی بره که این همه دلش می خواسته…
یه معلم
قشنگ تر از حرف نگار نمی توانم بزنم …
.:: ملینا ::.
یاسی جونم …اگه یه اردوی ساده بود تا حدی حق داشتی که نزاری بره چون واقعا نمیشه به قول و قرار ها اعتماد کرد و دس کسایی سپرد که در صورت خدایییییییییییییییی نکرده بروز حادثه برای کسی هیچ چیز رو به گردن نمیگیرن!
ولی در عین حال این اردو خیلی برای روحیش خوب بود..
اون خیلی زحمت کشیده !
ساینا
سلام یاسمن عزیزم ….. نگرانیت قابل ستایشه …. اما ای کاش می ذلشتی بره …. تا بزرگ شه تا بزرگی و تجربه کنه …… ما جلوی هیچ اتفاقی و نمی تونیم بگیریم …… فقط باید می گفتی خدا پشت و پناهش … همین.
پدر گمشده
سلام
گرچه نگرانیت به جاس، ولی بذار بره، به همون دلیل که خودت یه روز دلت میخواس بذارن بری و نذاشتن و هنوز میگی ای کاش گذاشتهبودن…
من که تو موردای مشابه به شکوفه همهی مسایل رو میگم و بهش اجازهی انتخاب بدون فشار میدم…
وحید طلعت
سلام
وقت نکردم بخونم
ولی save کردم
بعدن کامل میخونم
ببخشین
موفق باشی
به من هم سر بزن
با یک … به روزم
صدای آشنا
سلام
به روزم بیا ممنون.
ارام
یاسمن جان چرا با فکرهای بد بچه رو از چیزی که میخواهد محروم میکنی؟
همه چیز دست خداست. مگه نه!! تو اونو بسپار دست خدا و دیگه نگران نباش. اصلن اونه که از همه ما مراقبت میکنه نه پدرو مادرها!!! پس اجازه بده بره نذار این خاطره بد براش بمونه.
ارام
من وقتی بچه بودم هر بار که میخواستم برم اردو مامانم اولش مخالفت میکرد ولی به اصرار من که مواجه میشد و چون میدونست ممکنه خودش نتونه این امکانات رو برام جور کنه موافقت میکرد. من اینقدراز اون روزها خاطره دارم الا ماشا……
و همیشه از مامانم تشکر میکنم که به خاطر خودش مانع از رفتن من و لذت بردنم نشد. (خدا رحمتش کنه)
پیمان
منم نظرم اینه بزارش بره
مگه تنها می خواد بره حتما اونایی که می برنشون مواظبشون هم هستن مطمئن باش بیشتر از خود شما چون مسئولیتش با اوناست
پس جای نگرانی نیست
بزار بره
یکی از رهگذران آسمان
یکی از رهگذران آسمان (با دلخوری از یاسمن عزیز)
۱- برای رسیدن به ملکوت اعلی باید دوباره کودک شد. (این رو مسیح گفته)
۲- حرفهای نگار قابل دفاع تر از حرفهای شماست.
۳- ایمان یعنی تصویر ذهنی شفاف از آنچه برایمان مهم است و دوست داریم روی دهد.
۴- با توجه به تعریف بالا ترس را تعریف کن. آخه تو با ترس رفیقتر و دمخورتری عزیزم.
۵- ترس یک خصیصه نفسانی است و کاملا درونی است. آنچه که تو به نگار میگی، تو میگی یعنی برخواسته از ذهن توست و هیچ ربطی به وقایع بیرون ندارد.
۶- خیلی جالبه تو به خدا اعتماد داری اما به دنیایی که ما توش هستیم نه؟؟!!!!
۷ – پس با این حساب خدا یه جای دیگه است که حالا یه سری از وقایع ناجور و آدمهای بد و شیاطین، اختیار اون رو از دست خدا در آوردند.
۸- خیلی خوبه که توی کار خدا هم دخالت میکنی و آنچه را که باید به اون بسپری رو …؟؟؟
۹ – …
۱۰ – راستی من یه پسر ۶ ساله دارم که به اندازه تمام دنیا دوستش دارم.
۱۱ – توکل یعنی چه؟
هنوز ناراحتم از دستت
یکی از رهگذران آسمان
به نگار عزیز
نگار جان برای دست یابی به خواسته درست و قابل دفاعی که داری آنقدر سماجت و پشتکار داشته باش تا بتوانی دنیا را متقاعد کنی. مادرت که جای خود داری
یکی از رهگذران آسمان
نگار جان من بابای یه پسر ۶ ساله هستم بیا عکسش رو ببین فقط به خاطر تو میگذارم تو وبلاگم… که بدونی من الکی حرف نمیزنم و نگرانی والدین را هم درک میکنم…
یکی از رهگذران آسمان
کسانی که با نگار موافقند کامنت خالی بگذارند. من این کار را میکنم. با عرض معذرت از یاسمن عزیز و درک نگرانی های مادرانه اش …
یکی از رهگذران آسمان
…
یکی از رهگذران آسمان
یاسمن جان سلام
من هم یک معلم هستم
و همه آنچه را تو میدانی من نیز میدانم.
اما به نگار پاسخ قانع کننده بده نه از سر ترس
اگر اینطور باشد که تو میگویی پس اصلا از خانه نباید بیاییم بیرون…
و اگر بخواهی خطراتی را که نگار تو و سروش مرا تهدید میکند آنقدر زیاد هستند که …
اما والله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین مخصوصا برای بچه ها
و همان بهتر که نگار قبول کرد و نرفت. با تصاویر ذهنی وحشتناکی که تو از این سفر داشتی…
الهام
یاسی جان ناراحت نشی ها ولی ما ایرانی ها عادت داریم خوخواهی هایمان را تحمیل کنیم به دیگران. تو نمیزاری بره برای اینکه میترسی بلایی سرش بیاد و برای اینکه نترسی ساده ترین راه رو انتخاب کردی .مثل من که همه بهم میگند چرا داری از ایران میری؟ دل …… برات تنگ می شه. حالا چون دل خیلی ها ممکنه برام تنگ بشه من باید قید همه خواسته های خودم و شوهرم رو بزنم؟
یکی از رهگذران آسمان
سلام به نگار و یاسمن عزیز
عکس پسرم را در وبلاگ درج کردم
شاد باشید و با خدا
سیمیاگر
می دونی اصولآ سفر بی بزرگترها اگه اولیش باشه خیلی کیف می ده پر از رمز و رازه مثل آلیس در سرزمین عجایب …. خوش باشی
وحید(شاهد)
سلام
بعد از مدتها آمدن و کامنت نذاشتن
اینبار مجبورم!
بذار بره
سیروس
اصلا حرفتو قبول ندارم. تو میتونی به بهونه مادر بودن و دل سوزوندم خیلی از فرصتا رو از بچه بگیری ودلسوزی تو ضرری که متوجه بچه ات میکنی جبران نخواهد کرد. یادت باشه پیشگیری از اتفاق و حادثه یه استانداردی داره. میشه هیچوقت از عرض خیابون رد نشد چون ممکنه یه ماشین باهات تصادف کنه. (اتفاقا بیماری هست از سنخ وسواس و اضطراب که بیمار رو به اینجا هم میرسونه) ضمنا زنده بودن صرف که به درد نمی خوره! آدمها زنده اند تا تجربه کنن. دختر تو بالاخره بخوای یا نخوای بی تو به سفر خواهد رفت. تو بهش نشون بده که حامیشی چون اونوقت با حس بی #شتوانه بودن دست به کار میشه.
محمد::طراح قالب::
چرا اشکان موهاش فر شده. کاش اینجا صورتک داشت یه علامت خنده میزاشتیم. فکر کنم اینجا تازه از حموم اومده بیرون.
زهره
سللم یاسی جون
تبریک میگم ازاینکه دختر گلت شاگرد ممتازه
با اجازه تون میخواستم بگم حسساسیتتون زیاده
به نظر من اگه اجازه بدی بره برای خودش بهتره
مطمئن باش هیچ اتفاقی نمی افته
این دلهره از علآقه زیادته
توکل کن به خدا
موفق باشی
سمیه
آخ من زخم صداقت خورده ام زخم از دست رفاقت خورده ام
وای بر من چون شدم پامال عشق چون بودم از ازل حمال عشق
اینک اما در دوراه زندگی دیر فهمیدم که بودم بندگی
سلام خوبه به ما هم سر بزنین پایدار باشین
گذرا مثل خیال
من باید چی بگم ……
اما دلم میگه نذار بره …..
پایدار باشید
بدرود
ارام
چی شد؟ بالاخره گذاشتی نگار جون بره مشهد یا نه!!!
نکنه خودخواهیت غلبه کرده؟؟؟؟
نه ازت بعیده . میدونم که اجازه دادی و سپردیش به خدای مهربون.
شادباشی.
یاسمن(چند قدم نزدیکتر به خدا)
به سیروس: اره اشکان تو این عکس تازه از حموم اومده بود بعدم رفته بود تو کمدی که من داشتم خونه تکونی میکردم نشسته بود و بیرون هم نمیومد…