دخترک تپل که ده ساله به نظر میرسه با حسرت نگاهی به هیکل باریک و قلمی طرف مقابلش میندازه (اونم ۱۰ ساله به نظر میاد) و با ناز میگه : بلدی با پاهات از میله بارفیکس آویزون شی؟ و لاغره با قیافه ای که انگار بندباز یکی از سیرکهای معروف دنیاست میگه: آره که بلدم تازه کلاسم نرفتم! و عین یک میمون دست آموز از میله ها سر و ته آویزون میشه…  بعد پیروزمندانه می ایسته و میگه : میای با هم دوست شیم؟ و تپله با ابرو میگه نه و میره…

نیم ساعت بعد می بینمشون دست در دست هم شادی کنان دارن میدون که تاب سوار شن… یه احساس خوب و دوست داشتنی عین  شوق کودکی مثل خون زیر پوستم میدوه… فکر میکنم چقدر کودکی پاک و دوست داشتنی و لذت بخشه… ای کاش هرگز حسمون بزرگ نمیشد!

—————————————————————————————————

پی نوشت برای دوست خوب مهدی کمالی: دوست خوبم در کامنت پست قبلی نوشتی: همه به خاطر خودشون تصمیم میگیرن و فکر میکنن بزار بره هر جا که دوست داره . چرا تو بندی که خودت هستی و نمیتونی بری اونم باید بمونه و بسوزه ؟

 برادر و دوست خوبم مهدی جان من اگه دلتنگ رفتن برادرم هستم به خاطر این نیست که خودم نمیتونم برم! نگرانم که نتونه به چیزایی که ایده آلشه برسه و دست خالی برگرده … نگرانم که اگه نتونه بره همیشه بین زمین و آسمون آویزونه… بین رفتن و موندن که بدترین حالته…  نگران روزهایی هستم که این برادر مهربون و عاطفیم از دوری دچار مشکل روحی بشه و غرورش نزاره که برگرده… نگران نگران نگران…..

کی میگه من نمیتونم برم… اصلا کی گفته من میخوام برم؟ دوست خوبم نوشته تو منو به باد روزای نوجوونیم انداخت اون موقع که یه دختر ۱۸ ساله بودم… تموم کارهامو برای رفتن کرده بودن (البته بگم این خواست پدر و مادرم بود که برم ) حتی از یکی از دانشگاههای معتبر امریکا پذیرش داشتم اما زد و اینجا دانشگاه قبول شدم و تصمیممو گرفتم که نرم. من داشتم میرفتم اونجا درس بخونم و حالا که قبول شده بودم دلیلی برای رفتن و قطع کردن ریشه ها نبود… هرگز پشیمون نشدم که چرا نرفتم چون اینجا چیزهایی رو دارم که اونجا هرگز نخواهم داشت… ۱۰ سال پیش هم رامین زمزمه های رفتن به استرالیا رو کرد با شرایطی که داشت به راحتی میتونستیم بریم خصوصا که داشتن زن پرستار (آخه من پرستاری خوندم) برای یک دامپزشک یک پوئن بود اما من متقاعدش کردم که نریم و باز هم پشیمون نیستم…  من ایرانو با تموم کم و کاستی هاش دوست دارم و حاضر نیستم ولش کنم و برم و به ایرونی بودنم هم افتخار میکنم……. درست مثل مادری که بچه عقب افتاده اشو میبوسه در آغوش میگیره  تمسخرهای دوست و همسایه رو به جون میخره حتی در خلوتش  از نگاههای ترحم آمیز مردم اشک میریزه  ولی به خاطر عشقی که به فرزندش داره حاضر نمیشه که جگر گوشه شو به مرکزی بسپاره و فراموشش کنه…