نمیدونم چرا اینجوری شدم احساس میکنم همه آدمها پاره ای از تنم هستند گرچه این حس احساس بسیار زیباییه ولی گاهی دردآوره…. احساس همفازی با جهان هستی … انگار که حس کنی همه وجودت پاره پاره شده و هر تکه اش شده قطعه ای از دنیایی که توش زندگی میکنی… دلم برای گربه هایی که توی این سرما تو خیابون گرسنه هستند می سوزه… برای درختی که تنه اش دود گرفته است و کسی به فکر این نیست که کمی آب بریزه پاش …برای پرنده ای که بچه ها با سنگ زندگیشو تهدید می کنن…..

حس این که همه آدمهای کنارت رو عاشقانه دوست داری یه قلب بزرگ میخواد، گاهی احساس میکنم قلبم گنجایش این همه عشق رو نداره. همه وجودم لبریز عشقه به آدمهایی که باهاشون در ارتباطم… جنسیت در میون نیست… انگار همه از یه جنسن …

وقتی اشکهای پسر آبدارچی مون رو که به جرم گم کردن کتابش از دم مدرسه شون تا مدرسه ما از مادرش کتک خورده رو میبینم وجودم لبریز غم میشه… در آغوشش میگیرم و موهای کوتاه و سیخ سیخشو می بوسم. اون تو بغلم هق هق میکنه و،  در حالی که دارم فکر میکنم باید حتما مادرشو دعوا کنم که بچه رو زده، مادر از در میاد تو و من یک باره میشم زنی که زیر بار سختی های زندگی له شده… تو این  هوای سرد در حالی که یه ژاکت کهنه و نازک به تن داره باید دو تا بچه رو از راه دور برداره برسونه مدرسه شون و بعد بیاد سر کار، چایی بریزه و ظرف ها رو بشوره و تمام کلاسها رو جارو کنه و دستشویی توالتها رو بشوره و کار و کار و  کار و بعد دوباره ساعت ۱۲ بدو بدو بچه ها شو از مدرسه بگیره و بعد بازم کار… ساعت دو و نیم خسته و هلاک با دو تا بچه پیاده تا ایستگاه اتوبوس بره  و تا برسه به خونه فکر قسط و قرض و بدهی و اجاره خونه … شاید اگه من هم بودم بچه رو کتک میزدم… نگاهش میکنم ، یخچال رو ریخته بیرون و داره با وسواس طبقه هاشو دستمال می کشه  … تحسینش میکنم چون زحمتکشه … چون با این همه کار هیچ کاری رو سرسری انجام نمیده ، چون گرچه الان بچه رو کتک زده اما میدونم که تو دلش چه غوغا یی به پاست از پشیمونی… بهش میگم نباید میزدیش میگه خسته شدم هی چیز گم میکنه و بعد بغضش میترکه میگه ۵ میلیون کم داریم نمیدونم از کجا وام بگیرم چکار کنم به خدا دلم پر ازدرده مغزم پر از فکره دیگه این که چیز گم میکنه قاطی می کنم…میگم فکر نکن جور میشه. میگه کاش یکی بود بهمون ۵ تومن وام میداد گره از این کارمون هم وا میشد، اون میگه و من لابلای بغضهای در گلو شکسته اش گم میشم….

وای که چه شب یلدایی برگزار شد به همه خانواده هامون یکی یه بسته گوشت تازه  گوساله، یه بسته چرخ کرده مخلوط، یه مرغ ، به تعداد نفرات هر خانواده  انار و ماهی قزل آلا و آجیل داده شد و کلی عشق و شادی به خونه هاشون هدیه دادیم…. از دوستای خوبی که منو تو این کار پر عشق یاری کردن ممنونم : دوستای خوبم فرشید ملکان، علیشاه صمدی، علی خالقی، کامران قانعان، داداش گلم علیرضا ، مامان نازنینم، لیلا تاجیک، سکینه احمدی نژاد،فاطمه بشکاردانا، مژگان پورصیاد، فاطمه جمشیدی، ندا قویدل، فاطمه قلیچ خانی، زینب گنجی، دوست گلم شبنم آذری از کانادا، زهره عزیزم، ندای مهربونم، فرزانه و همکارای خوبش، معصوم مهربونم، میرای نازنین و پریدخت عزیزم….
و متشکر از خانوم زهرا ابوالحبیب که نمیزاره این کیسه بی بضاعتهای من خالی بمونه…
ممنون از مهدیه عزیزم که از اروپا مبلغی رو برای یکی از خانواده هامون به حسابی ریخته که به دستم برسونن و قراره هر ماه این مبلغ رو به یکی از خانواده هامون اختصاص بده مهدیه گلم متشکرم از اعتمادت …
ممنون از دوست خوبم پروانه خیرابی بابت هدیه یه گوسفند به خانواده های نیازمندمون.
ممنونم از آی تک گلم برای هدیه یه کارتون انار به خانواده های نیازمندمون.
و متشکرم از پریسای عزیزم که از یزد مقداری لباس برامون پست کرد.. خداکنه کسی رو از قلم ننداخته باشم…

*این پسرک که صنایع خونده دنبال کار میگرده.
*این پسرک که حسابداری خونده دنبال کار میگرده.
در تاریخ ۱ آذر ۵۰ تومن، ۶ آذر ۱۵۰ تومن،  ۱۲و ۲۹ و ۳۰ آذر ۲۰ تومن به حسابم ریخته شده هرکی محبت کرده ریخته لطفا بگه بابت چی این مبلغو ریخته یا به کدوم خانواده باید بدم ممنونم.