تونل کندوان رو که رد میکنیم با خودم میگم اگه مامان و بابا الان ایران بودن  ده بار تا حالا زنگ زده بودن که کجای جاده هستین … نزدیکای خونه شون که میرسیم احساس میکنم حالا که نیستن هیچ شوقی برای زودتر رسیدن ندارم و تو دلم فکر میکنم چه خوب شد که تنها نیومدیم و گلناز اینا هم اومدن ( خواهرم) وقتی میرسیم هیچ کسی به استقبالمون نمیاد کسی برامون چای تازه دم نکرده از نون داغ و پنیر لیقوان خبری نیست… ظرف میوه ای روی میز نیست و عطر غذای دستپخت مامان فضا رو پر نکرده… باز خدا رو صد بار شکر که چون کارگرهای باغ خبردار بودن که میریم خونه آب و جارو شده و همه جا تمیزه …. کلید اتاق خوابها رو پیدا نمیکنیم و زنگ میزنیم به مامان، به خاطر اختلاف زمانی ١٢ ساعته از خواب بیدارشون میکنیم و بلاخره کلیدها رو پیدا میکنیم و بارهامونو خالی میکنیم. نگار میگه چقدر خونه بدون مامان و بابا رضا غم داره… و من تو دلم میگم خدا رو شکر این سفر ٧٠ روزه است چون تصور این که روزی این خونه بدون حضور مامان بابا باشه داغونم میکنه ….الهی سایه پر مهر پدر و مادر رو از هیچ خونه ای بر ندار… آمین

چند روزی مسافرتم تا هفته دیگه که شروع مهر هست برای تهیه اوازم تحریر و روپوش وکیف و کفش فرصت داریم …