نگاهم تو نگاهش گره میخوره احساس میکنم پلک میزنه ! شوری اشک لبهامو میسوزونه . دوباره چشم میدوزم تو چشماش … نگاهم از چشماش سر میخوره روی لبهاش و روی لبهای خندونش ثابت میشه…. تو دلم میگم عمه دلم برای خنده هات تنگ میشه …. تصویر مات میشه و دو تا قطره اشک می چکن رو گونه ام … تموم خاطراتی که ازش دارم از کودکی ام تا اخرین باری که عید امسال تو خونه شون دیدمشون تو ذهنم عین یه فیلم تکرار میشه … من گریه میکنم و تصویر توی عکس میخنده … ازش تشکر میکنم برای روزهای قشنگی که بهم هدیه داده . تو خاطراتی که ازش دارم همیشه بهم مهربونی کرده و هیچ خاطره ای که حتی یک بار ناراحتم کرده باشه وجود نداره .
صدای مربی تو گوشم می پیجه که میگه مرگ، دروازه ای است برای ورود به دنیایی که ما رو از قید مکان و زمان رها میکنه … با این تعریف اونایی که از کنار ما میرن وارد دنیایی میشن که زندگی توش لذت بخش تر از این دنیاست… پس با این وجود وقتی عزیزی از کنار ما میره ما نباید براش اشک بریزیم چرا که شرایط اون بهتر از ماست … وقتی برای رفتن اون عزیز بیش از اندازه بی تابی میکنیم مانع از رهایی روحش میشیم . .. صورتم رو به مونیتور نزدیک میکنم بوسه ای به گونه اش میزنم و میگم عمه عصی عزیزم باور نمیکنم که دیگه کنارمون نیستی میدونم که جات خیلی بهتر از ماست میدونم که صدامو میشنوی ….بدون که دوستت دارم . بدون که هرگز خوبیهاتو فراموش نمیکنم ، بهت قول میدم که هیچوقت هیچوقت بنفشه رو تنها نزارم و قول میدم براش خواهری کنم …. تو بهشت میبینمت … روحت شاد ….