دبیرستانی که بودم عشقم درست کردن دفتر عقاید بود یه بارم به خاطرش توبیخ شدم دفترم ضبط شد و نمره انضباطم هم کم شد و اگه یه ذره شک داشتم که مدیرعقده ای و دیوونه ای داشتیم حالا که خودم بیست و دو ساله معلمم ایمان دارم که مدیرمون اون زمان یک زن بی ادب و روانی و عقده ای بود … برای همینه که وقتی سر کلاس از بچه ها دفتر عقاید میگیرم به جای عصبانی شدن همه ی وجودم لبریز حس نوجوونی میشه … بعد از ۴۶ سال و اندی سن ! هنوز اون دفترها جزو ارزشمندترین خاطرات گذشته ام هستن و هر سال موقع خونه تکونی عید با خوندنشون احساس شعف میکنم … یکی از موضوع های دفتر عقایدم مهاجرت بود و دوستی به نام بهمن که از دوستان خانوادگی مون بود توش نوشته بود اگه همسایه ثروتمندی داشته باشی میری تو خونه همسایه ات زندگی میکنی یا میمونی تو خونه خودت و برای بهتر شدن زندگی خودت تلاش میکنی ؟
این روزها که مشغول عزاداری هستیم عزای دیگه ای هم تو دلم هست … عزای قطعه قطعه شدن فامیلی که وقتی به هم میرسیدیم همه ی وجودمون لبریز عشق میشد حالا هر کدوم یه جا هستن و با تلفن یا سبد و تفت گل در غمهامون شریک … از بلژیک و کانادا و امریکا گرفته تا هلند و امریکای جنوبی و سوئد … هر یک نفری از فامیل که از ایران مهاجرت میکنه و میره یک قطعه از قلب منو با خودش میبره و من هی حرف بهمن رو با خودم زمزمه میکنم نمیدونم حرفش درسته یا نه اما من خودم در حالی که میتونستم برم نرفتم و همه ی تلاشم رو دارم میکنم تا از نوشته های دفتر عقایدی که مدیر دیوونه مون فکر میکرد ما رو از مسیر درست منحرف میکنه درس بگیرم . تا خونه ی خودم رو آباد کنم به جای این که برم تو خونه ی آباد همسایه زندگی کنم و حسرت زندگی تو خونه ی خودم رو دلم بمونه ….

یه سری از دوستان برای کمک پول به حسابم ریختن که چون الان یک نیمه شبه و دفتر حسابم کنارم نیست تشکرها رو میزارم برای چهارشنبه فقط ممنونم از نازی اخلاقی عزیزم و خواهر نازنینش برای هدیه کمد تخت و کتابخونه ومیز کامپیوتر به خانواده ای نیازمند …