میگه به من نگاه کنین به نظرتون من بیژن هستم یا آدمم ؟ مگه نه این که بیژن فقط یه اسم قراردادیه که خانواده برام گذاشتن که بتونن منو با این اسم صدا کنن … مگه نه این که اون بیژن دو ساله که مامانش باید دستشو میگرفت تا گم نشه سالهاست که مرده ! حتی بیژن رو دقیقه قبل هم نیست چون بیژن این لحظه با بیژن لحظه قبل فرق میکنه و بعد میگه پس من بیژن نیستم و آدمم …… بعد میگه حالا من آدمم یا جزیی از طبیعتم ؟؟؟ و در انتها به این نتیجه میرسه که نه بیژنه ! نه آدمه ! نه جزیی از طبیعته !! اون قطعه ای از کایناته …
پلک نمیزنم لابلای واژه هاش گیج و مبهوت از این ور به اون ور سر میخورم … انگار وسط یه بیابون تنها رهام کردن . نه ! بیابون نه ! چون این دنیایی که بیژن ترسیم میکنه بیابون نیست خود بهشته …. اشکی که نمیدونم بابت چی تو چشمام حلقه زده باعث میشه تا بیژن رو تار ببینم ….
ادامه میده : پس همه مون قطعه ای از کایناتیم ، پس ، نگاه میکنه به پری سیما و میگه وقتی پری سیما با من حرف میزنه من قضاوتش نمیکنم …. اجازه نمیدم اون گوشه از مغزم منو درگیر خودش کنه که در مورد قیافه ، لباس پوشیدن ، شخصیت و …. پری سیما قضاوت کنه چرا که من باید ببینم این قطعه از کاینات قراره امروز . الان و در این لحظه چه درسی به من بده و من باید چه دهشی برای این قطعه از کاینات داشته باشم ….
……
پشت فرمونم هوا تاریکه و در حال برگشت به خونه ام … حرفهای بیژن ذهنم رو رها نمیکنن … خدایا از تو قدردانم که این معلم خوب رو تو مسیر زندگیم قرار دادی تا چراغی! نه چراغ نه! خورشیدی باشه در مسیر زندگیم …. اما چطور میتونم بدون قضاوت، گیرنده پیامهایی باشم که قراره از طریق بنده های تو یا به قول بیژن قطعه های کاینات بهم داده بشه … کمکم کن خیلی سخته خیلی …..

خانومی که در اصفهان زندگی میکردن و در چند پست گذشته در موردشون نوشتم که همسر بیمار داشتن و در شرایط بسیار بد مالی به سر میبردن نیازمند کمک ما هستن. ای کاش کسی که ساکن اصفهانه بتونه برای ما اطلاعاتی از ایشون به دست بیاره …