توی خیابونم که زنگ میزنه میگه خانوم رمضانی قربونت برم داری یه مقدار بهم وام بدی رفتم سر کار بهت پس میدم (قراره از ماه دیگه بره تو یه خونه تو زعفرانیه سر کار برای نظافت و …) چند روز بیشتر به باز شدن مدرسه ها نمونده و هنوز بچه ها نه روپوش دارن نه کیف و کفش نه لوازم تحریر نه … رفتم مدرسه که اگه قبول کنن با همون روپوش مدرسه پارسال برن اما متاسفانه رنگ روپوششون فرق میکنه برا روپوش باید ٧۵ هزار تومن بدیم …میگم شماره حسابت. اس ام اس کن ببینم چه میکنم .
کنار یه کتابفروشی می ایستم خودکارها کنار هم وایستادن تو یه لیوان سرامیکی قرمز و دارن با خوشحالی بیرون رو نگاه میکنن انگار با خودشون میگن همین روزهاست که ما هم از بیکاری در بیاییم واریس گرفتیم انقدر یه لنگه پا وایستادیم !!! . یه کوله پشتی سرخابی گوشه ی ویترین داره به جامدادی که کنار لیوان سرامیکی قرمز لم داده کف ویترین فخر میفروشه نمیدونم پز بزرگی شو میاد یا پز برند بودنشو !!! یه باره یاد اس ام اس ظهر میفتم مامان یکی از شاگردامه نوشته خانوم در راه خدا کمک کن مهر شد برا بچه ها هیچی نخریدم … چشمامو میبندم بچه های من … بچه مدرسه ای های من چند تا هستن ؟ بیست سی تا پنجاه تا ؟ چقدر فرصتم کمه … دلشوره میگیرم… انگار خودکارها دلشوره مو میفهمن یه جوری نگاهشون مضطرب میشه . سرم رو بر میگردونم نمی خوام دلشوره مو به ویترین منتقل کنم باید برگردم باید برم خونه خیلی کار دارم درست نیست بچه ها با لباس کهنه و کفش درب و داغون و روپوش نارنگ برن مدرسه … درست نیست از همون روز اول با بقیه فرق کنن انگشت نما بشن … درست نیست ایران من غمگین باشه …