مستاصل برگه های شهرداری رو میزاره رو میزم و میگه خانوم رمضانی با این همه بدبختی فقط اینو کم داشتیم اگه اینم ندیم کنتور رو میکنن میبرن … نگاهی به قبض ها میندازم ٣٨٩ هزار تومنه میگه اب رو که قطع کردن با دبه از تو پارکینگ اب میبریم تو خونه … بعد نگاهشو از روی برگه های شهرداری برمیداره و پهن میکنه رو صورت من … به چشمهاش نگاه میکنم ، زیباست یا حداقل روزی زیبا بوده ! فکر میکنم تو این نگاه اثری از حیات نیست انگار همه چی توش مرده ! میگم شوهرت چیکار میکنه ؟ با تلخی میگه اون تنه لش هم که فقط خوابیده کف هال و همش دستور میده دریغ از یه قرون که بیاره تو خونه. میگم حالا چی میکشه ؟ پوزخندی میزنه و میگه شیشه! میگم واقعا چرا باهاش زندگی میکنی ؟ میگه به خدا رفتم دنبال طلاق همون اول ده هزار تومن برای نامه ازم گرفتن بعدم گفتن برای اجرا گذاشتن مهر بالای چهار پنج تومن باید خرج کنی و بعد با بغض میگه از کجا بیارم ؟!! باهاش حرف میزنم و بهش میگم که مسئول تموم اتفاقات زندگیش خودشه و اگه از این شرایط خسته شده لازمه که برای تغییر قیام کنه … موقع رفتن میگه خانوم رمضانی فرصتم برای جور کردن پول خیلی کمه … من خیلی زرنگ باشم بتونم با کار تو خونه ها شکم بچه ها رو سیر کنم … میگم بسپر به کائنات … خیلی أروم و با شرم در حالی که صداش به سختی در میاد میگه راستی لباس دست دوم برای بچه ها ندارین ؟ یه چیزی در درونم میشکنه میگم به خدا نه اما اگه کسی چیزی داد حتما …
اون میره و نگاه من جای قدمهاش ثابت میمونه . کاش که یه قانونی بود که طبق اون یه زن بی پناه بی پول بتونه شوهر معتاد تنبل بیعار بیکار شیشه ای شو از خونه پرت کنه بیرون و مهرش هم تا قرون اخر ازش بگیره …
برای عروسی در شهریار که بسیار مستحقه جهاز جمع میکنیم …