از شخصی پرسیدند روزگارت چگونه است؟
اندوهگین نگاهی کرد و پاسخ داد:چه بگویم؟امروز از زور گرسنگی مجبور شدم کوزه سفالی که یادگارسیصد ساله ی اجدادم بود بفروشم و نانی تهیه کنم.
حکیمی زمزمه کرد: خدا روزی ات را سیصد سال پیش کنار گذاشته و اینگونه ناسپاسی؟!
Post Views:177
نوشته شده توسط
admin
یه دختر 19ساله دارم به اسم نگار و یه پسر 9ساله به نام اشکان ... اسم شوهرم رامین... من دبیرم و رامین دامپزشک... همین...