میرم جلو، محکم تو آغوش میگیرمش چشمام رو میبیندم و تو اغوشش احساس امنیت میکنم … انگار همه ی هستی رو در آغوش گرفتم … برام مهم نیست که دیگران چی در موردم فکر میکنن … قضاوت آدمها اصلا برام مهم نیست . برام تجربه ی در آغوش گرفتنش ارزش داره … صورتم رو میچسبونم به پوست زبرش … زبری پوستش ذره ای آزارم نمیده … مردم از کنارمون رد میشن و من همچنان با چشم بسته در آغوش گرفتمش بی هیچ کلامی … انقدر احساس امنیت میکنم که هیچ چیزی نمیتونه ناراحتم کنه … ذهنم خالی از فکره .. سعی میکنم به خونه فکر کنم ، به بچه ها که تو خونه تنهان . اما ذهنم خالیه … لبریز از آرامشی ژرف … دلم نمیخواد چشمامو باز کنم و از این دنیای آروم بی فکر بی دغدغه بیام بیرون یه دفعه یاد رامین میفتم چشمامو باز میکنم داره نگاهم میکنه احتمالا تو دلش می گه زنم خل شد رفت ! میگم رامین بیا این درخت رو بغل کن و چشمهاتو ببند ببین چه تجربه شیرینیه … میاد کنار درخت … درخت اونقدر بزرگه که وقتی در آغوش میگیریش دستهات به هم نمیرسن . چشمهاشو می بنده و در آغوش گرفتن درخت رو تجربه میکنه …. و من فکر میکنم وقتی در آغوش طبیعت خودت رها کنی عین طبیعت میشی ساده و بی ألایش ، بدون فکر مزاحم بدون قضاوت کردن بدون ….بدون …. کاش میشد درخت بود …