نگاهش میکنم چشماش سرخ سرخ با بغض میگه مامان خیلی دلم سوخت حیفش بود و باز میزنه زیر گریه …بغلش میکنم سرم رو میزارم رو شونه هاش و اشک امونم نمیده … کمی که آروم میشه میگم نگار منو نگاه کن مامان … منم به اندازه تو از مرگش غمگینم تازه من چند تا غم دارم هم خواننده محبوبم رفته و هم همش خودمو میزارم جای مامانش و باباش اما گریه کردن دردی از اون که رفته دوا نمیکنه بیا ببینیم رفتن اون چه درسی به ما میده … نگاهم میکنه میگه خود مرتضی پاشایی تو یکی از مصاحبه هاش گفته این بیماری باعث شده من نگاهم به زندگی نغییر کنه و از تموم لحظه های زندگیم درست استفاده کنم و از همه داشته هام با همه وجود لذت ببرم … میگم آره این درس خوبیه این که قدردان تموم لحظه های زندگیمون باشیم چون هر لحظه ممکنه اخرین لحظه عمرمون باشه …
میگه مامان من میخوام فردا برای مراسمش برم
میگم نگار فردا خیلی شلوغه خیلی ها برای شو میخوان بیان این که هنرمندارو ببینن یا فیلم بگیرن یا … نه که عزادارهای واقعی توشون نباشن اما مگه تو واقعا به خاطر خودش نمیخوای بری ؟ میزنه زیر گریه میگه چرا . میگم انتخاب با توست اما من اگه جای تو بودم نمیرفتم کما این که تو میدونی من چقدر دوستش داشتم یادته تابستون که کنسرتش رفتیم چقدر خوش گذشت ؟ یادته بابا گفت کنسرتهای پاشایی از همه کنسرتها بیشتر خوش میگذره میبینی که من ماههاست تو ماشین فقط البوم پاشایی رو گوش میدم پس خواننده محبوب منم بود اما برای این که خانواده اش بتونن یه عزاداری با آرامش و بی تنش داشته باشن شاید لازم باشه ما تو خونه مون برای شادی روحش دعا کنیم … شاید خودش هم اینطوری راضی تر باشه شاید ….

نقاشی کار دوست خوب و هنرمندم رضا رشیدی