میگه خانوم رمضانی چه کنم ؟ اون به شوهر مریضم که افتاده گوشه خونه اون به این دختر که عاشق این پسر شد و گفت اگه نزارین باهاش ازدواج کنم از خونه فرار میکنم ما هم که نه جهاز داشتیم نه پول خریدشو ، گفتیم چه خاکی به سرمون کنیم ؟ پسره هم نه مادر داشت نه پدر. خلاصه عقد کردن و رفتن . با بغض میگه زیرزمین یه خونه نمور تو قزوین … میگم پسره چکاره است میگه کارگره . چند روز پیش خورده زمین پاش شکسته . شوهرش پونصد هزارتومن نداشت از بیمارستان مرخصش کنه زنگ زدن به من ، منم سی تومن بیشتر نداشتم پا شدم با همون سی تومن رفتم قزوین انقدر التماس کردم تو بیمارستان تا راضی شدن بلاخره شناسنامه و کارت ملی گرو بگیرن بزارن ببریمش خونه . به ولله هیچی تو خونه نداشتن صاجبخونه دلش سوخت سه تا تخم مرغ داد سفت کردیم شد شاممون. میزنه زیر گریه و میگه حامله هم هست جهاز که ندادم سیسمونی رو چه خاکی به سرم کنم. دختر دومی هم عقد کرده جهاز اونم ندارم بدم. اخه من یه زن تنها همین که با کار کردن شکممون رو بتونم سیر کنم و اجاره خونه رو جور کنم هنر کردم …. نگاهش میکنم لباش از بغض میلرزه… یاد خنده های دخترش سر کلاس میفتم ، فکر میکنم أیا این روزا اصلا خنده به لبهای قشنگش میاد ؟ تو دلم میگم یه زن حامله تو شهر غریب با پای شکسته تو زیرزمین نمور با تغذیه زیر صفر اون بچه چی میشه آخه ؟ میگم گریه نکن خدا بزرگه شاید تونستیم یه چیزایی براش جور کنیم اون میره و من لابلای خنده های دخترکی که تصورش از عشق چیز دیگه ای بود گم میشم ….