صورت مهربونشو برمیگردونه تا برق اشک رو تو چشمهای عسلی دوست داشتنیش نیبنم. فکر میکنم این اولین بار نیست که اشک و نگرانی و اضطرابشو از ما پنهون میکنه تا مبادا جگرگوشه هاش دل نگران بشن . نگاهم میچرخه رو دستهای سفید قشنگش. با خودم میگم چقدر با این دستهای قشنگت موهامو شونه کردی ، نوازشم کردی ،لباس به تنم پوشوندی غذا برام پختی تو حموم تنمو شستی ،لیاسهای قشنگ برام دوختی روشونوبا سلیقه گلدوزی کردی، بافتنی برام بافتی … پوتینهاشو میپوشه و بارونی شو تنش میکنه و برای خداحافظی منو تو اغوش میگیره دلم نمیخواد از أغوش امنش بیام بیرون. بغض گلومو فشار میده فکر میکنم به شبهایی که تو آغوشش به خواب رفتم . بوی تنش مستم میکنه. گونه امو میبوسه و من باز فکر میکنم چقدر این لبها زیبا و دوست داشتنی هستن چقدر برام ِبا این لبها قصه گفته چقدر گونه های تبدارمو بوسیده چقدر از این لبها درس زندگی اومده بیرون چقدرچقدر چقدر… میگه ببخشید همه تونو تو زحمت انداختم . تو دلم میگم فرشته مهربون من همه ی زندگیت برای ما بودی جونم فدای همه ی مهربونی هات … اون میره و من ناخوداگاه سرم رو به آسمون بلند میکنم و میگم مهربون خدای من، به حرمت عشق زلال و بی ریای مادر و فرزند کمکش کن …انگار لبخند خدا رو میبینم روحم ارامش میگیره و اشکی گونه امو نوازش میده
مامان فردا یه جراحی داره ازتون درخواست میکنم برای سلامتیش دعا کنید …