وقتی که سرمای زمستون جاشو به دلپذیری هوای بهار میده و درختا شروع میکنن به جوونه زدن ، صدایی در درونم نجوا میکنه صدایی که تک تک سلولهای بدنم با شنیدنش پا به دروازه آگاهی و عشق میزارن . صدا در درونم نجوا میکنه که یاسمن یادت نره عهدی که با خودت بستی این که تو عاملی باشی برای شاد کردن دخترکانی که در طول سال بهونه ای برای خنده روی لباهاشون نیست… آهای دختر بهار فراموش نکردی که پارسال موقع سال تحویل که تولدت بود و شمع ۴٧ سالگیتو فوت کردی گفتی عهد میبندم که یک سال دیگه هم عامل دهش عشق به آدمها باشم ؟ صدا همه ی سلولهامو به رقص وا میداره … لبخندی از جنس عشق صورتمو پر میکنه . به صدا میگم معلومه که فراموش نکردم. صدای دهش گر درونم میگه اما تا عید چیزی نمونده کمتر از سه هفته وقت داری …
خیال دارم برای سی خانواده نیازمند که اکثرشون بی سرپرست یا بد سرپرست هستند برای شب عید مرغ ماهی گوشت و برنج و شیرینی بگیرم …. هر کس دوست داره تو این سفر عاشقانه با من همسفر شه خبرم کنه ….