از پشت پرده ای از اشک نوشته های نازلی رو میخونم با خودم فکر میکنم داشتن یک بچه ۶ ساله سرطانی خودش به قدر کافی کمرشکن هست که بخواد بهش بیکاری و اعتیاد و زندان شوهر هم اضافه بشه …. چشمهامو میبندم دختری رو تصور میکنم که با هزار امید پا به خونه بخت میگذاره و از بد روزگار شوهر معتاد از کار در میاد اونم وقتی دو تا بچه ازش داره
محمد امین وقتی ٣ساله بوده متوجه میشن سرطان خون گرفته خدا رو شکر میکنم که محکی وجود داره تا مادر بتونه یکه و تنها بچه رو بیاره برای درمان البته در حالی که یه بچه یک ساله هم همراهشونه … چشمامو باز میکنم و قطره اشکی که رو گونه امه با پشت دستم پاک میکنم شوری اشک لبهامو میسوزونه زیر لب زمزمه میکنم زن تنها بی کس با شوهری که به جرم دزدی گوشه زندانه و راه دور پرندک ساوه تا تهران …
نازلی دوست داشتنی من ، دو ساله که همراهشونه میگه زندگی بسیار سختی رو میگذرونن و حتی تو پرداخت کرایه راه هم مشکل دارن … فکر میکنم دو تا بچه ۶ ساله و ۴ ساله راه به این دوری تشنه گشنه ….
بغضم رو فرو میدم لبخندی به لب میارم و از کائنات طلب حمایت میکنم با خودم میگم بایست ! برای کمک برای جمع کردن کرایه برای خورد خوراک و برای براورده کردن آرزوهای کوچک محمد امین و برادر ۴ ساله اش و برای کم کردن باری از دوش زنی که جگرگوشه اش با سرطان دست و پنجه نرم میکنه محکم بایست یاسمن !، کنار تو لبریز از فرشته هاییه که برای گشودن گره از زندگی آدمها بی قرارن بی قرار…