رنگ به صورت نداره موهای سفید از کنار شقیقه اش از زیر روسری خودنمایی میکنن، دقیق میشم تو صورتش سی سال بیشتر نداره با خودم فکر میکنم بدبختی ها و فشارهای زندگی رو که از رو صورتش برداری نشون میده که زن زیبایی بوده ، لبهاش از بغض میلرزن سینی چایی رو میزاره رو میز داغونی که کنارمون هست و میگه بفرمایین چایی میل کنین. اتاقی که توشیم باز میشه رو پشت بوم، نگاهم می چرخه رو وسایل کهنه خونه و از گوشه پنجره از لای شکستگی مثلثی شکل شیشه ثابت میمونه رو مرغ و خروسی که رو پشت بوم هستن . میگم مرغ و خروس هم دارین ؟ میگه جوجه بودن که گرفتم حالا حداقل تخم مرغمون رو میدن .. میگم همسایه ها حرفی ندارن ؟ میگه نه اخه کاری رو پشت بوم ندارن … سینی چایی رو سر میده طرفمون و میگه میل کنین سرد شد .دلم چایی نمیخواد راه گلوم بسته شده میگم حالا بدهی تون چقدری هست ؟ میگه ده میلیون بود الان با سودش که ندادم شده ١۴ تومن . مدارک دادگاه رو میزاره جلوم و پرونده پزشکی شوهرشو. میگه بیمار که شد هی چک دادم و نزول کردم به این امید که خوب میشه میاد بیرون اما بخت باهام یار نبود، رد اشک رو از گوشه چشمش تا روی گونه هاش دنبال میکنم میشم یه قطره اشک و از روی گونه اش می چکم رو سرامیک سرد کف خونه … یخ میکنم دلم هوای تازه میخواد انگار هوای خونه خفه است . میگه اگه این بدهی نبود با همون دستفروشی زندگی خودم و این دو تا بچه رو میگذروندم اما این بدهی و طلبکاری که هر روز با مامور دم خونه است و تن این دو تا یتیم رو میلرزونه کمرم رو شکسته … بلند میشیم چایی ها توی استکان بهمون دهن کجی میکنن میگه چاییتونم نخوردین. تا دم در میاد .میگم امید داشته باش شاید یه خیری پیدا شد بدهی تو داد.. تموم راه تو فکرشم …. اشک روی گونه ام رو پاک میکنم و تو دلم میگم هیچ خواسته ی قلبی امکان نداره به کائنات بره و اجابت نشه …….. .
آرشیوآوریل 29, 2015