.امسال هفته ای سه روز سر صف حرف میزدم نه از اون حرفهایی که وقتی ما دبیرستانی بودیم برامون میگفتن. حرفهای من همش از جنس عشق بود و برای همین بچه ها با همه ی وجود میگرفتنش. تو حرف هام خبری از نفرت و انزجار از هیچ کسی نبود. همش در مورد سفر زیبای زندگی بود. یکی از این روزها براشون از خیریه ای به نام سپاس گفتم خیریه ای که درهای نوشابه رو جمع میکنه به مراکز بازیافت میده و در آمدش رو بابت نیازمندها خرج میکنه شنیده بودم که در ازای تعدادی در پلاستیکی به یه نیازمند ویلچیر میدن. از بچه ها خواستم به جای این که همش در جایگاه توقع باشن و ببینن دیگران براشون چه کار میکنن ببینن خودشون چه کاری میتونن برای دیگران بکنن حس مقید بودن با خودش احساس آرامش و عشق میاره … نتیجه این شد و اخر اردیبهشت پیک خیریه سپاس اومد و ذره ذره عشقی که ما با هم یک جا برای کمک به هم نوعامون جمع کرده بودیم تحویل گرفت و رفت و حالا دوباره شروع کردیم به جمع أوری عشق….