کم کم داشت یادم میرفت که اصلا چیزی هم به نام خنده و شادی در زندگیم وجود داشته تا دوستی بهم گفت این نشونه هایی که دارم از خودم میگم نشونه های افسردگیه باورم نمیشد من ؟ منی که لبریز از سرزندگی و شوخ طبعی بودم با بیماری لعنتی مامان در آستانه افسردگی یا شایدم از استانه گذشته بودم !!!!
نزدیک چهار ماه از روزی که مامان با خونریزی اون تومور لعنتی بدخیم راهی بیمارستان شد میگذره مامان برای سومین بار تو ای سی یو بستری شد و ما بدترین روزهای عمرمون رو تجربه کردیم روزهایی پر از ترس تنش و اضطراب ….
یه دفعه به خودم اومدم باورم نمیشد که روزی همچین اتفاق بیفته اما حالا افتاده بود بابا عین مرغ پرکنده اشک میریخت و ما درمونده از این که هیچ کاری از دستمون برنمیاد … باید کاری میکردم باید جلوی فرو رفتنم تو مرداب غم رو میگرفتم باید نمیگذاشتم که یاسمن غرق در افسردگی بشه … رفتم سراغ کتابهای صوتیم شروع کردم به گوش دادن چهار میثاق . رفتم شهر کتاب چند تا کتاب جدید گرفتم باید وقتم رو با کتاب خوندن کتاب گوش دادن ارتباط با دوستای کلاسهای قدیمیم پر میکردم به پیشنهاد الهام کتاب سفر زندگی رو شروع کردم
باید دستم رو به شاخه ای میگرفتم تا بتونم با جمع کردن تمام توانم از این مرداب غم بزنم بیرون … زندگی همینه و کاریش نمیشه کرد هیچ جوری نمیشه جلوی اتفاقات افتاده رو گرفت اما میشه اینجوری به قضیه نگاه کرد که هر اتفاقی چه درسی برای من داره این روزها که تازه مامان منتقل شده به بخش کمی بهترم البته گاهی میرم تو فاز غم اما به جای این که خودم رو خطاکار کنم که چرا ضعیفم و کم اوردم به خودم روا میدارم که اشک بریزم و بعد از اون حال بد عبور کنم
محتاج دعاتونم برای بهبودی مامان …. ممنونم
ندا
سلام یاسمن جان. خدا من . چقدر ناراحت شدم مامان این مشکل براشون پیش اومده. کار درستی کردی که داری خودت را رها می کنی که هم اشک بریزی و هم روحت را با کتاب و…ارام کنی . حال تو بهتر باشه به پدر و مادر هم بیشتر کمک می کنی . اگه کاری می تونم انجام بدهم حتمااا بگو