از در آی سی یو میرم تو …..نگاهش میکنم صورتش ورم کرده یه لوله تو بینی برای غذا یه لوله هم تو دهن برای وصل شدن به دستگاع تنفس مصنوعی یا همون بنت …. دست ورم کرده اش رو میگیرم تو دستم هنوزم این دستها وقتی به دستم میخورن وجودم رو پر از عشق و آرامش میکنن… با بغض میگم مامان میدونی چقدر عاشقتم؟ چشمهاشو باز میکنه چقدر این چشمها زیبا هستن مردمک چشمهاش بی هدف تو حدقه میچرخن میدونم که منو نمیبینه حتی شاید مفهوم حرفهامو نگیره هوشیاریش پنجه از پانزده …. دستشو محکم میگیرم تو دستم و غرق بوسه اش میکنم اشکهام میچکن روی دستش صدایی از پشت سرم میگه وقت ملاقات تمومه خانم …. فکر میکنم چهل و هشت سال این آغوش گرم مال من بود چقدر زود وقت ملاقات با این فرشته تموم شد چقدر زود …..