بلاخره بعد از هشت ماه که به خاطر بیماری و مرگ مامان کلاس نقاشیمو رها کرده بودم دوباره رفتم سر کلاس… الان عین آدمی هستم که بعد از ماهها که توی یخچال های برفی گیر کرده بوده و همه وجودش منجمد شده بوده یه باره خورشید از پشت کوهها اومده بالا و با تموم وجودش داره گرمی بهش میبخشه کم کم احساس میکنم که داره ذره ذره بدنم گرم میشه.. انگار دارم بعد از اون روزهای تلخ و وحشتناک که یادآوریشون هم پشتم رو میلرزونه کم کم زنده میشم … دوست دارم با همه وجودم فریاد بزنم مربی عزیزم دوستت دارم و این حس خوب زندگی رو مدیون توام ….