امروز خدمتکاربابا مرخصی بوده بابا نهارش رو که از دیشب براش آماده کرده بودن میزاره رو گاز که گرم شه زرشک پلو و مرغ نصفش رو میخوره الباقیش رو میزاره واسه شام و میره تو گلخونه ها .غروب که میاد میبینه بوی سوختگی میاد میره تو آشپزخونه میبینه گاز رو یادش رفته بوده خاموش کنه مرغ ذغال شده .خودش با خنده میگفت اما من همه وجودم غم شد ٣٠٠ کیلومتر فاصله بین ماست و هیچ کاری نمیتونستم بکنم . به مریم زنگ زدم خواهرم رو میگم یادش افتاد که از دیشب بیف استروگانف تو یخچاله زنگ زدم به بابا گفت آره دیدم … دلم همش پیش باباست نگار چند روز دیگه میره و هنوز ویزای بابا نیومده یعنی برای دل نگرانی های یه مامان پایانی هم هست ؟ چرا نمیتونم بیخیال باشم عین خیلی از آدمها که پر از بیخیالی هستن …