نشستم کف زمین اتاقش کنار سه تا چمدون سرخابی رنگ … دورم کتونی و لباسهایی که قراره ببره و کوله پشتی و زیور الاتشه … یه لحظه چشمهامو میبندم یاد صبح روزی میفتم که رامین ازم خون گرفت تا برای چکاپ ببرم بیمارستان . نگاهش کردم و گفتم وای رامین دیگه به سختی میتونم نفس بکشم احساس میکنم پاهاش رو ریه هامه و رامین گفت بیست روز دیگه صبوری کنی به دنیا میاد و همون روز صبح به دنیا اومد!!! انگار صدامو شنید که گفتم چطوری این فشار رو تا بیست روز دیگه تحمل کنم …
٢٣ سال پیش بود اما انگار همین دیروز بود … به دنیا که اومد دکتر گذاشتش روی شانی که روی دلم بود و من همون جا دلم براش ضعف رفت. در حالی که به سختی صدام در میومد گفتم الهی قربونت برم …
و چقدر حال و هوای زندگیمون رو با اومدنش عوض کرد. اشک شور از روی گونه ام سر میخوره و میچکه رو تیشرتی که دستمه … اعتراف میکنم که هرگز دوست نداشتم که بچه ام بره یه کشور دیگه و دور از ما زندگی کنه… خوب این احتمالا اسمش خودخواهیه . من دوست داشتم نوه دار که شدم هر روز نوه هام رو نگه دارم تا دخترم بره سر کار … اما زندگی همیشه اونی که تو میخوای نمیشه و احتمالا همیشه اونی که تو ذهن تو هست دلیلی نداره که بهترین باشه ….