شاگردامو برده بودم سینما، بیرون در سینما منتظر بودیم تا اتوبوسمون بیاد که أینا رو پشت ویترین دیدم … یکباره روحم کشیده شد تو کودکی، شبها و روزهایی که با خوندن کتابهای تن تن و میلو غرق لذت شده بودم، روزهای نوجوونی و حتی وقتی که ازدواج کرده بودم و به یاد کودکی باز با خوندن دیالوگهایی که خط به خطشون رو حفظ بودم لبریز شادی میشدم. به خودم که اومدم دیدم خریدمشون و کودک درونم در تب و تاب اینه که سوار اتوبوس شم ودونه دونه شون رو از تو بسته در بیارم و از داشتنشون لذت ببرم …