مامان که در عرض ۵ ماه اونم با یه سردرد ناقابل تنهامون گذاشت و سفر کرد به بهشت و من مرگ رو به نزدیک ترین وجه ممکن حس کردم؟ تولد ۵٠ سالگیم که هشداری بود که بیشتر عمرم گذشته و کمترش مونده ؟ یا دور شدن دخترک ٢٣ ساله ام و مهاجرتش به اونور کره زمین ؟ یا داستان سفر خودمون؟ …. واقعا نمیدونم کدوم اتفاق باعث شد تا تلنگری بخورم تا نگاهم به زندگی عوض بشه … تا فکر کنم فداکاری کافیه! گذشت بیش از اندازه خریت محضه . بخشش آدمها هم حدی داره … یه روز وقتی داشتم با پریدنم توی آب سرد مبارزه میکردم و دل دل میکردم که حیف نیست تازه تنت داغ شده و داری از دویدن گرمای خورشید زیر پوستت لذت میبری چرا میخوای با پریدن توی أب سرد کیفت رو خراب کنی خودم رو دور زدم و بدون فوت وقت شیرجه زدم تو آب سرد. باور کردنی نبود لذتش صد بار بیشتر از اون موقع هایی بود که دو ساعت کنار آب با خودم برای ریسک کردن و پریدن چونه میزدم اخه من سرمایی هستم و آب سرد رو اصلا دوست ندارم . همونطور که از پیچوندن خودم غرق لذت بودم یه باره این برام اومد که من همیشه برای این که اون گوشه ی امنم رو از دست ندم ارزش های خودم رو فروختم به رضایت دیگران. برای راضی بودن اونها چه روزهایی که با خودم نجنگیدم و اخر هم اونها موفق شدن هم ناراحتم کردن هم من تا لب استخر کنار گذاشتن اون ادمها رفتم و باز دور زدم و برگشتم … این روزها اما دایم با خودم تکرار میکنم یاسمن جان باور کن زندگی ارزش این همه تعلل برای پریدن در استخر مشکلات و سختی ها و شادی ها و غمها رو نداره . چشمهاتو ببند بدو و شیرجه بزن تو استخری که اسمش زندگیه ، تو نمیتونی همه ادمها رو راضی نگه داری ، نمیتونی و معلوم نیست چقدر دیگه زنده باشی شاید حتی این اخرین نوشته تو اینجا باشه پس انقدر پروا نکن به این فکر نکن که حالا هر کسی این نوشته رو خوند چه فکری ممکنه تو ذهنش بگذره بزار هر کس هر قضاوتی که دوست داره بکنه مهم اینه که تو درست رو از اتفاقات گرفته باشی و بتونی تجربیاتت رو با ادمها سهیم شی…
آرشیوسپتامبر 7, 2017
سهیلا
یاسمن عزیزم سلام.
تو چرا اینجوری شدی عزیزم…
تو که حال خیلیهارو خوب کردی…
عزیزم همینا که نوشتی حالت و اینطوری کرده:رفتن مادرت، سفر دخترت و…
یه مدت بیشتر تو جمع باش. برو پیش دخترت.یا اون بیاد و یه مهمونی بگیر و دوستات و دعوت کن و باهم باشین.
تو الان بیشتر نیاز داری تو جمع باشی عزیزم.
فداااای تو
admin
ممنون سهیلاجونم