یاد پر مهر نگاه تو در آن روز نخست

نرود از دل من تا نرود از تن جان

اصلا دست خودت نیست…

 یهو به خودت میای و میبنی که دنیا برات یه رنگ دیگه شده… انگار سبک شدی عین یه بادکنک … انگار داری رو ابرا راه میری… انگار درختا از همیشه سبز ترن… گلها زیباترن… اصلا انگار چهره همه آدما یه جورایی مهربون تر شده… دوست داری بدویی.. انگار کودک درونت یه عالمه شکلات و اسباب بازی کادو گرفته… نمیدونی چی شده ولی لبریز انرژی هستی… شب که میری بخوابی انگار هنوزم خسته نشدی… خوابت نمیبره… دو تا چشم … دو تا چشم .. دو تا چشم سیاه یا قهوه ای یا سبز…شایدم آبی شایدم عسلی… نمیدونم … افسون اون دو تا چشم یه آن ولت نمیکنه… خدایا چه مرضی گرفتی؟  من میدونم عاشق شدی… آره اینا علائم عاشق شدنه…

نمیتونی بگی نه! من مراقبم نمیزارم افسون بشم… عشق اونقدر قدرتمنده که میتونه از کوچکترین روزنی وارد قلبت بشه…. و اگه وارد شد… اگه افسونت کرد … اگه گرفتارش شدی میدونی اگه این اونی که باید باشه نبود چه اتفاقی میفته؟ هیچی… سر دلت کلاه رفته.. لحظه هاتو باختی و بار یه عشق نافرجام روی شونه های قلبت همیشه سنگینی میکنه… پس چشم دلتو باز کن… نمیشه با یکی دوست بشی روزها و لحظه هاتو باهاش بگذرونی و گرفتار افسونش نشی… پس هشیار زندگی کن و آگاهانه انتخاب کن…

پی نوشت: اینو برای اون دوست نازنینی نوشتم که هفته قبل بهش قول دادم که در مورد دوستی دختر و پسرا بنویسم… به این امید که به دردش بخوره…