من اومدم شمال … جاتون خالی تو خونه بابا… همون بهشتی که توش دو تا فرشته هستن با بالهایی که اگه یه کم دقت کنی حتما می بینی… جای همه خالی… دیر آپدیت کردنم هم به این دلیل بود که کامپیوتربابا اینا فونت فارسی نداشت!!!  اول بگم که از این که نوشی جوجه هاشو پیدا کرد خیلی خوشحالم من هر روز به وبلاگش سر میزدم و باور کنید هر شب که اشکان کوچولو رو بغل میکردم یه دفعه دلم هری میریخت پایین و حس میکردم چقد آغوش نوشی خالیه… خدا رو شکر… دعاهامون بی ثمر نبود و البته زحمتهای نوشی… و اما امروز خیال دارم در مورد یه موضوعی بنویسم که چند وقته ذهنمو مشغول کرده راستش چند وقت پیش شنیدم که یه بنده خدایی که از منم کوچکتره خانومشو که خیلی خانوم سنگین و باوقاری هم هست کتک می زنه!!! هنوز از شوک این خبر حالم گرفته است.. میگم مگه میشه؟ ما در قرن چندمیم؟ در عصر حجریم؟ چطور ممکنه در یک خانواده تحصیلکرده پیدا بشه مردی که زنشو کتک میزنه؟ هر بار قیافه ناز اون خانوم میاد جلوی چشمم حالم گرفته میشه… فکرشو بکن تو خونه بابا تو ناز و نعمت باشی و از گل بالاتر بهت نگن اونوقت با هزار امید بری زن یه نفر بشی بعد به جای عشق و محبتی که انتظارشو داشتی کتک نوش جان کنی… افسوس…