آیا راه سخت و ناهموار است؟ آن را به خدا بسپار…..آیا میکاری و برداشت نمیکنی؟ آن را به خدا بسپار. اراده انسانی خود را به او واگذار….. با تواضع گوش کن و خاموش باش…. ذهن تو از عشق الهی لبریز میشود… آن را به خدا بسپار…

چند وقت پیش به بهانه اومدن مریم و شهرام (خواهر نازنین و شوهر نازنین ترش..)خونه مون…فیلم عروسیمون رو گذاشتیم… از اون روز قشنگ و به یاد موندنی ۱۴ سال میگذره…  و چقدر اون روز بهم خوش گذشت… انگار نه انگار که باید دغدغه ای داشته باشم مثل همه دخترای الان که …پذیرایی خوبه یا نه….به مهمونا خوش میگذره یا نه…همه عکس گرفتن؟ اصلا خوشگل شدم؟…  واقعا هیچ دل نگرانی نداشتم.. اون روز ازصبح که بلند شدم و زیر دست آرایشگر بودم تا وقتی که رامین عزیزم( از عزیزم گفتنم معلوم شد که رامین تهرونه و ما شمال و دلم براش تنگ شده که انقدر محبتم قلنبه شده؟ فردا میاد شمال…) اومد دنبالم و رفتیم باغ برای فیلمبرداری و عکس و… خلاصه تا ۴ صبح که عروسی به معنای واقعی تموم شد و من و رامین خسته با پاهایی که توی کفشهای نو تاول زده بودن و گرسنه چون شام خیلی نخورده بودیم و خوب دیگه ۴ صبح تقریبا نزدیک صبحونه بود و اولین نیمروی عمرمون رو درست کردیم و خوردیم فقط و فقط از تموم لحظه هام لذت بردم.. لذتی که هنوزم بعد از دیدن فیلم عروسیم میشه توی چهره شادابم بخونی… درست انگار که خدا اون روز هیچ دغدغه ای رو به دلم راه نداده بود… خدا که نه! خودم  به کمک خدا…… چون این خودمونیم که راه برای ورود مشکلات باز میزاریم… و به امروز رسیدم که دیگه با داشتن دو تا بچه شدیم یه خانواده … وقتی توی آینه نگاه میکنم گذر زمان رو قشنگ توی چهره ام حس میکنم.. هم چهره خودم هم رامین… چند تار موی سپید و کمی چروک… و بعد با خودم میگم اگه بخوام میتونم… همه ما اگه کمی فقط کمی تلاش کنیم برای این که نور الهی بیشتر در در درون دلمون بتابه… حضورش رو در قلبهامون پر رنگ تر کنیم اضطراب و استرس و دلشوره هامون کمتر میشه…