یه نقص مادر زادی که زیاد هم مهم نبود باعث شد تن به ازدواجی بده که مسیر زندگیشو دگرگون کرد… انقدر اتفاقات بد تو زندگیش افتاده که من موندم چطور سر پاست!!! مادرش که عزیزترین کسش بود سرطان گرفت و فوت کرد … برادرش که تنها امیدش بود معتاد شد… شوهرش دچار یه بیماری روانی شد و بزرگ کردن بچه ها و بار زندگی افتاد رو دوشش… اما وقتی میبینیش تموم آرامش دنیا تو نگاهش موج میزنه…. انگار نه انگار که اون دختر پر شر و شور که روزی یه زندگی عالی رو تو آرزوهاش جستجو میکرد الان رو شونه های ضعیفش باید بار به این بزرگی رو حمل کنه… بدترین اتفاقات زندگیشو اونقدر با شوخی و خنده میگه که آدم به جای گریه خنده اش میگیره… بعدشم میگه خدا روشکر من راضی ام… و من جلوی خودم شرمنده میشم که برای چیزای مسخره مثل این که مثلا چرا مسافرتم به شمال یه هفته عقب افتاده یا چرا خواهرم نتونسته باهام بیاد مسافرت یا چرا دندونسازی ام انقدر طول کشیده!!! یا چیزای مسخره تر ناراحت میشم … خدایا این آدما واقعا آدم نیستن یه فرشته ان در قالب یه آدم …. اگه یادتون باشه اون موقع ها که تو بلاگ اسکای مینوشتم یه پستمو به نشانه ها اختصاص داده بودم این آدما یا بهتره بگم این فرشته ها  و زندگی هاشون یه نشانه هستند برای ما که بتونیم روحمون رو به اون درجه از تعالی برسونیم…

پی نوشت: تولد اشکانو فردا میگیریم و فردا عکسشو میزارم… پی نوشت دو: اگه به همه نمیرسم سر بزنم عذرمو بپذیرید اینجا کانکت شدن یه کم سخته اومدم تهرون حتما تلافی میکنم…