امروز میخوام برای تو بنویسم.. برای تو که همیشه تو بدترین لحظه های زندگیم منو رو شونه هات حمل کردی ..برای تو که همیشه اولین کسی بودی که به کمکم اومدی برای تو که منو به آرزوهای غیر ممکنم رسوندی برای تو که دلتنگی هامو با موهبت هات به شادی تبدیل کردی. برای تویی که خیلی اوقات یادم میره که تو هستی که زندگیمو انقدر شیرین کردی…گاهی اوقات یادم میره که صاحب تموم داشته های زندگیم تویی حتی جسمم. برای تو که رامینو به من دادی که بتونم وقتی دلتنگم سرمو رو شونه های مهربونش بزارم و ببارم… برای تو که نگارو به من دادی تا لذت شیرین دختر داشتنو تجربه کنم. برای تو که اشکانو بهم هدیه دادی تا بفهمم هر چیزی با اراده تو امکان پذیره… امشب دلم خیلی گرفته… میدونی که چقدر نگران و مضطربم.. نگران جواب آزمایش اشکان و تا دوباره برم و تکرارش کنم و جوابشو بگیرم نصف جون شدم.. رامین میگه تو چرا باز مهربونی های خدا فراموشت شده. یادت رفته که خدا اشکانو به ما هدیه داده.. هدیه رو که پس نمیگیرن میگیرن… وقتی باهام حرف میزنه حس میکنم این تویی که داری از دریچه چشمای مهربونش به من نگاه میکنی.. این تویی که داری از طریق رامین با من حرف میزنی و شرمنده میشم شرمنده به خاطر تموم بی معرفتی هام…  نازنین من، خدای مهربونم، منو ببخش اگه گاهی گرمی حضور تو رو در دردونم کمتر حس میکنم

بیرون یه دوره گرد داره با نی علی گویم علی جویم رو میزنه و چقدرم زیبا میزنه… یه جورایی دلم میلرزه… چشمامو میبندم و یاد حرف دایی مهدی میفتم که میگه فکر میکنید شب تا صبح که شماخوابید کی کائنات رو اداره میکنه؟ خدا! خوب صبح تا شبم بسپرید دست همون!!! که انقدر خوب اداره میکنه.. اشکای شورم گونه مو نوازش میدن و از رو گونه هام میریزن روی کیبورد… حس میکنم میتونم تا صبح ببارم و ببارم… فردا عصر جوابو میبرم پیش دکترش… باید صبور باشم… باید قوی باشم… باید ایمانمو به تو بیشتر کنم… باید… و لابلای بایدها گم میشم… برای اشکان کوچولو دعا کنید