سکوت سرشار از سخنان ناگفته است

از حرکات ناکرده

 اعتراف به عشقهای نهان…

و شگفتی های بر زبان نیامده

در سکوت حقیقت ما نهفته است

 حقیقت تو و من…

یه روز در میون میرم فیزیوتراپی برای زانوی کذایی… روز اول که رفتم با خودم یه کتاب بردم که بخونم اما چراغ کابین خاموش بود و گفتن دستور وزارت بهداشته که چراغ کابینها خاموش باشه که سایه کسانی که خوابیدن معلوم نباشه. از روز دوم واکمن نگارو بردم با نوار روحیه سازی اما روز سوم یه باره یاد نوارهای دکلمه شاملو و فروغ افتادم… نوارهایی که از زمان دانشجویی داشتم و سالها بود گوش نکرده بودم… وای چه کیفی کردم پریروز… برعکس هر روز دلم نمیخواست لحظه ها بگذرن… چشمامو بسته بودمو با کلام شاملو تو روزهای قشنگ نوجونی سیر میکردم…  وای که لابلای عشقهای نوجوونی…شیطنت ها … قهر و آشتی ها…  دلشوره ها… انتظارها… چقدر انرژی نهفته… تازه فهمیدم… این زانوی بیچاره به من چی میخواست بگه… روحت نیازمند انرژیه… تند میری تند… انقدر که گذر لحظه ها رو نمیفهمی… باید قدم زد آروم تا از همه چیز لذت برد… تو داری میدویی… عین یه دونده که فقط به فکر رسیدنه… باید آروم تر بری… از منظره ها لذت ببری … از نگاه آدما .. از …  وگرنه یه روز میرسی به آخر خط در حالی که توشه ات فقط خستگیه…  

عین دیوونه ها به زانوم قول دادم که دیگه انقدر ازش تند تند کار نکشم!!! و ورزش کنم. تا عضلاتش یه کم قوی تر بشن… اینارو اینجا نوشتم تا دیگه نتونم از زیر قولی که به زانوم دادم در برم..

 

 

ساعت نه و چهل دقیقه است تو دفتر نشستم به امید این که  ساعت۱۱ کلاس دارم یکی از بچه ها میاد و خبر میده که  برنامه عوض شده  و کلاس مدتیه شروع شده و من دوان دوان (برخلاف قولی که به زانوم دادم!) میرم طبقه دوم سر کلاس. بعد از حضور و غیاب به بچه ها میگم من میرم از تو کمدم کتابمو بیارم… انقدر ذهنم مشغوله که موقع بیرون رفتن از کلاس در میزنم!!!  و بچه ها از خنده روده بر میشن!!! وقتی خودم میخندم دیگه مجوز صادر میشه که میتونن تا دلشون میخواد به اشتباه احمقانه خانوم معلم بخندن!!!

 

جلسات اول دونه دونه بچه ها صدا میکنم و آروم ازشون در مورد وضع زندگی و سن و شغل و تحصیلات پدر مادر و…  سوال می کنم تا بیشتر با روحیاتشون آشنا شم… آخرهای زنگه و خیلی خسته ام حواسم این روزا همش پیش اشکانه که مهد رو با گریه هاش گذاشته رو سرش!!! میگم خوب پریسا جون اسمت چیه؟ اونم با خنده میگه خوب پریساست دیگه خانوم!!!

 

دارم میرم فیزیوتراپی سر یه خیابون ایستادم و هی به تاکسی ها میگم  سر لادن… و  تعجب می کنم که تا اون خیابون راهی نیست چرا هیچ تاکسی نمی ایسته که یه دفعه میبینم من سر خیابون لادن ایستادم و اون خیابونی که باید برم سرش اسمش یه جیز دیگه است!!!

به سلامتی مخ تعطیل شده!

راستی نگار هم بلاخره آپ کرد!!!!