مستأصل و ناامید تکیه داده به کمدهایی که توش پرونده های بچه هاست… دستش رو به خاطر دندون دردی که دو سه هفته ای هست آزارش میده از روی لپش بر نمیداره. اشک داغ از رو گونه های از شرم سرخش می غلطه میریزه روی چادر نیمدارش. فکر میکنم این زن تو جوونیش چه صورت زیبایی داشته. بیشتر تو چهره اش دقت میکنم. نه الانم سنی نداره اگه انقدر شکسته و درب و داغونه به خاطر بدبختی های روزگاره… شوهرش ولش کرده و رفته. یه پسر داره که ظاهرا خیلی عوضیه و دختری که بعدا میفهمم شاگرد خودمه. دختری که تو این بلبشو و بیچارگی و بدبختی که به سر مادره اومده چند هفته پیش به خاطر عشق به یه پسر دبیرستانی خودکشی کرده بود که فهمیدن و نجاتش دادن. صاحب خونه هم جوابشون کرده. هزار و یک فکر تو ذهنم موج میزنه..

میگم: چرا دکتر نرفتی؟

میگه: آخه برم دکتر پول میخواد…. دارم آنتی بیوتیک میخورم.

میگم: سر خود؟

میگه: آره دیگه البته اونم یه ورق بیشتر نخوردم آخه گرونه ورقی ۴۵۰ تو منه. یه ورق از خواهرم قرض کردم….

 خودشو دخترش جفتشون ناراحتی قلبی هم دارن….

به سختی بغضمو قورت میدم که جلوش گریه نکنم. هر دونه از قطره اشکش که از رو گونه اش قل میخوره و میریزه رو چادرش انگار میشه یه ذغال سرخ و میفته رو قلب من. خدای بزرگ شکرت… چقدر آخه ما بدبخت و بیچاره و ندار و مشکل دار و … داریم؟ تا شب قیافه مهربونش یه لحظه ولم نمیکنه اونقدر به خودم فشار میارم که اشک نریزم که نصف شب سردرد از خواب بیدارم میکنه و خلاصه ۵ روزی گرفتار این میگرن نازنین میشم! با خودم فکر میکنم اگه فقط یه کم یه کم از ریخت و پاش های وحشتناک بعضی از خونه ها کم میشد و یه جوری میرسید به دست کسانی که واقعا نیازمندن چی میشد؟… امروز عید فطر بود نمیخواستم ناراحتتون کنم فقط میخواستم بگم تو رو خدا فطریه هاتونو با وسواس بیشتری بدین… سعی کنید حداقل بدین به کسانی که میدونید واقعا احتیاج دارن….عیدتون هم مبارک…